E16 - Didi Ye Vaghtaei
Manage episode 311874632 series 3196159
محتوای ارائه شده توسط Radium.ir. تمام محتوای پادکست شامل قسمتها، گرافیکها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Radium.ir یا شریک پلتفرم پادکست آنها آپلود و ارائه میشوند. اگر فکر میکنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخهبرداری شما استفاده میکند، میتوانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
بچههای محل همیشه غُرغُر میکردن که اونجا واسه فوتبال خوب نیست! راست هم میگفتن؛ ولی من همیشه تیردروازههارو برمیداشتم و درست روبهروی خونهی اونا میکاشتم. همینکه شروع میکردیم به بازی و صدامون در میاومد، علیآقا با یه چاقوی کوچیک تو دستش، سروکلهاش پیدا میشد و میافتاد دنبال توپمون. دادوبیداد راه میانداخت و میگفت «من توی خونهام دختر دارم! فهم و شعور ندارید که میآیید زیر پنجرهی خونهی آدم، دهنتونرو تا تَه باز میکنید و صدتا فحش و بدوبیراه میبندید به نافِ هم؟» (همهی اینارو، با صدهزارتا فحش و بدوبیراه بهمون میگفت) بزرگترین خونهی محل مال اونا بود. هیچوقت نمیذاشتن دخترشون با بچههای دیگه بازی کنه؛ آخه وضع مالیشون خیلی بهتر از بقیه بود و واسه همین، خودشونو جدا از همهی محل میدونستن. انگاری که بیپولیِ ما واگیردار بود. سرِ همین هیشکی ـچه دختر، چه پسر دل خوشی از بچهشون که تقریبا همسنِ ماها بود، نداشت. ...هیچکس جز من! نمیدونم چرا، ولی ازش خوشم میاومد. یا شاید هم خدایی نکرده، دلم میسوخت. هرچی بود، به خاطرش حاضر بودم هرروز از پول تو جیبیم بزنم و یه توپ جدید بخرم. همیشه خیال میکردم از لای پردهی پنجره ـ دور از چشم بابای ترسناکش ـ داره منو نگاه میکنه. همهی پنجتا قیچیبرگردونِ زندگیم رو، جلوی پنجرهی اونا زدم! تمومِ پهلوونبازیهام اونجا اتفاق میافتاد! توی کوچه به اون بزرگی، فقط به حاجخانوم کمک میکردم که خریدها و اثاثیهاش رو چهار طبقه ببره بالا؛ چون روبهروی خونهی اونا بود! تنها جایی بود که برخلاف بقیه فحش نمیدادم، باادب میشدم، سربهزیر بودم... اون یه گوشهی کوچه، شده بود قلبِ دنیا برام. شب و روز، دل و نگاه و فکرم چسبیده بود تنگش. هیچوقت نشد باهاش حرف بزنم. حتی نشد چشمتوچشمش بشم. خب انتظارش هم نداشتم! ...دیدی یه وقتهایی درگیر چیزی میشی که میدونی بهش نمیرسی؟ میدونستم که لجبازیها و دیونگیهام بیفایدهست، بیخودیه. ...ولی زورم نمیرسید جلوی خودم وایستم! آخرش هم یهروز باروبندیلشون رو جمع کردن و رفتن! ...رفتن بالاشهر. همونجایی که احتمالا دخترشون میتونست راحت با همه بگرده، با همه حرف بزنه. همونجایی که دیگه کسی روبهروی خونهشون دست و پاش برای یه قیچیبرگردون ساده نمیشکست. همونجایی که پسراش نیاز نبود دلواپسِ پولِ توپی باشن که قراره هرروز سرش بریده بشه و قربونیِ دوستداشتنِ یه دیوونه بشه! رفتن و از فوتبال بازیکردنهای ما راحت شدن. هر چند، بعدِ رفتنشون دیگه کسی اونجا پا به توپ نشد... #محمد_رحیم_نواز
…
continue reading
19 قسمت