بهشته که مادری است جوان، و دختر خردسالی به نام شانیا دارد، بسیار نگران مشکلات تربیتی فرزند خود است. او که خود نیز در کودکی مشکلات فراوانی را تجربه کرده نمیخواهد فرزندش هم چون او دچار همان دغدغهها یا مشکلات بیشتری شود. ولی در اولین روز مدرسه شانیا اتفاقاتی رقم میخورد که زندگی شانیا و حتی خود بهشته را بسیار تغییر داده و او و خانوادهاش را با تجربیات بسیار هیجانانگیز و شیرین روبرو میکند ...
…
continue reading
چه اتفاقات جالب و هیجان انگیزی در این چند ماهه افتاده بود نیلی که پیش دبستانی را با حسادت ورزیدن و آزار و اذیت شانیا شروع کرده بود، به چه دختر ماه و با ادبی تبدیل شده بود شاید هم بهتر است بگویم خوش اخلاقی و مودب بودن را در خودش کشف کرده بود. هر وقت به جمع سه نفره شانیا و سارا و نیلی نگاه میکردم که چطور شاد و خوشحالند و با محبت با هم رفتار می کنند،…
…
continue reading
با این که همه چیز را از قبل به دقت آماده کرده بودم، باز هم دلشوره داشتم. به خصوص که قرار شده بود من برای اولین بار اداره جمع را به عهده بگیرم و این، با اولین باری که قرار بود بابای نیلی در جمع شرکت کند، هم زمان شده بود. نیلی همان دختری بود که ماهها بود سوء رفتارش همه ما را درگیر خود کرده بود. من و الهام...…
…
continue reading
شادی و جنب و جوش کلاسهای شانیا به زندگی من و بهمن و علی هم رنگ و بوی تازهای داده بود. محبت و همبستگی بیشتری در خانواده ما به وجود آمده بود و همه خوشحالتر بودیم و بیشتر از زندگیمان لذت میبردیم. با وجود همه دردسرها و ناراحتیهایی که نیلی و مادرش برای ما درست کرده بودند، از ته دل آرزو میکردم که کلاس اطفال برای نیلی و خانوادهاش هم به همین اندازه…
…
continue reading
پیک نیکی که برای دوستی و صمیمیت بیشتر بچهها و همین طور صحبت درباره مسائل تربیتی ترتیب داده بودیم، به خوبی پیش رفت. درباره این صحبت کردیم که در هر جامعهای بچهها مهم ترین امانت و گرانبهاترین گنجینه هستند. چون آنها هستند که فردای آن جامعه را میسازند. درباره این هم صحبت کردیم که بچه ها رفتارهای خودشان را از بزرگترها یاد میگیرند.…
…
continue reading
خوشبختانه دوستی با الهام درهای جدیدی را به روی من باز کرده و در واقع زندگی همه ما رو به نحو مطلوبی تغییر داده بود. به نظرم میرسید که مادر نیلی هم احتیاج به کمک داره. به همین دلیل بود که به دیدنش رفتیم تا دختر او رو هم به کلاس اطفال دعوت کنیم. اما صحبتها طوری پیش رفت که فرصت چنین پیشنهادی پیش نیومد. اما...…
…
continue reading
اما بحران دیگری در پیش بود. این بار نیلی گردن بند گرانقیمت مادرش را به مدرسه آورده و به بچهها نشان داده بود. بعد هم مدعی شده بود که شانیا با همدستی سارا آن را برداشته است. خدا میداند که این تهمت چه بر سر من و بهمن آورد. مطمئناً الهام و همسرش، ابراهیم، هم روزگار بهتری از ما نداشتند. چنین تهمت زشتی به بچههای معصوم ما واقعاً غیرقابلتحمل بود.…
…
continue reading
تشویق های ما باعث شد که شانیا در مدرسه هم بتواند به کمک این توانائی که داشت، مورد توجه قرار بگیرد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند. اما چیز دیگری را هم فهمیده بودیم، این که در کنار تربیت جسمانی و انسانی، یعنی سلامت جسمی و پرورش ذهن و استعداد، بچهها به تربیت روحانی و اخلاقی هم نیاز دارند. کلاس اطفالی که الهام برای دخترهایمان و برای پسر خواهرش تشکیل …
…
continue reading
از همه عجیبتر ماجرای آن روز بود. مادر نیلی زنگ زده بود که میخواهد سی دی هایی را که به او امانت داده بودم، پس بدهد. نیلی همکلاسی شانیا بود که به او حسادت میکرد و دلش میخواست بتواند مثل شانیا ترانههای کودکانه را بخواند. فکر کردم امانت دادن سی دی هایی که ترانههای کودکانه روی آن ضبط شده باعث میشود که نیلی هم این ترانهها را یاد بگیرد و این حساد…
…
continue reading
گرما و نور زیادی به زندگی ما تابیده بود که به هیچ وجه نمیخواستم آن را از دست بدهم. برای همین نمیتوانستم از خبر اضافه کاری بهمن که تا چند ماه قبل خبر بسیار خوبی به شمار میآمد و قرار بود گشایشی در کارهایمان به وجود آورد، خوشحال باشم. نارضایتی من برای بهمن شوکهکننده بود. باورش نمیشد که با آن وضع مالی بدی که داشتیم بخواهم با چیزی که درآمد بیشتری ب…
…
continue reading
من هم مثل خیلیهای دیگر فکر میکردم پدر و مادر خوب آنهایی هستند که نگذارند بچههایشان از نظر خوراک و پوشاک و بهداشت و وسائل تحصیل کمبودی داشته باشند. فکر میکردم خوشبختی بچهها در همین چیزهاست. وقتی با الهام آشنا شدم، متوجه شدم که چیز مهمتری از مراقبت از سلامت و تغذیه و تحصیل بچهها هم وجود دارد. این که بتوانند قابلیتهای روحانی را که مثل جواهرات…
…
continue reading
در نتیجه گفتگویی که به اتفاق الهام با مدیر و معلم بچههایمان داشتیم، قرار شد داستانهایی را درباره مفاهیمی مثل محبت و دوستی و بخشش و سایر فضائل اخلاقی تهیه کنیم. بعد این داستانها را در اختیار خانوادهها بگذاریم تا به بچهها یاد بدهند و بچهها هم بتوانند در فرصتهای مختلف برای هم تعریف کنند. جلسه شور اولیا و مربیان برای همین تشکیل شده بود و خوشبختا…
…
continue reading
جلسه شور اولیاء و مربیان افکار و احساسات خوب و بد زیادی را در من به وجود آورده بود به طوری که روز بعد تمام ذهنم درگیر آن بود. من کمرو و دست و پا چلفتی توانسته بودم بدون لکنت زبان در یک جمع نسبتا" بزرگ حرف بزنم! از آن جالبتر این که حرفهای من مسیر صحبتها را از شکایت و جر و بحث به سوی طرحی که برای تربیت اخلاقی و روحانی بچهها داشتیم، تغییر داده بود…
…
continue reading
شانیا و علی از این که قرار بود به خانهی مادربزرگشان بروند، خیلی خوشحال بودند، چون مادر بهمن تقریبا" همهی خواستههای آنها را برآورده میکرد، چیزی که به نظر من همیشه هم خوب نبود، اما با وجود خواهشهای من حاضر نبود هیچ تغییری در رویهی خود بدهد. او دوست نداشت به نوههایش «نه» بگوید و من هم کار زیادی از دستم بر نمیآمد.…
…
continue reading
آن روز که شانیا با مقنعه و صورت خیس به خانه برگشت، فهمیدم که موضوع چقدر جدی است و چقدر میتواند خطرناک باشد. نمیخواستم شانیا هم مثل من قربانی قلدربازیهای همکلاسانش باشد. اما مراجعه اول من به مدرسه تنها ثمرهاش این بود که همه آن احساسات تلخ ناتوانی و نادیده گرفته شدن را که در دوران مدرسه خودم تجربه کرده بودم، در من زنده کرد.…
…
continue reading
انگار من و بهمن هم همراه شانیا یاد میگرفتیم و رشد میکردیم، چون خیلی چیزها را از جنبه تازهای میدیدیم. الهام بچهها را پر از استعداد و توانایی میدید، استعدادهایی که باید کشف میشدند و کار هیجانانگیز کشف آنها قبل از همه به عهده ما والدین بود. اولین کشفی که درباره شانیا کردم، استعداد موسیقیاش بود. کافی بود که شانیا یک بار ترانهای را بشنود، تا …
…
continue reading
الهام معتقد بود که بچهها مثل معدنهای پر از جواهری هستند که باید استعدادهایشان را مثل جواهر کشف کنیم و پرورش دهیم. میگفت بچهها علاوه بر تربیت جسمشان و علاوه بر این که باید درس بخوانند و حرفهای را یاد بگیرند، احتیاج به تربیت اخلاقی و روحانی هم دارند. میگفت از آنجا که هدف از زندگی انسان طی کردن مسیر رشد و کمال به سوی خداوند است، پس تربیت روحانی…
…
continue reading
چند روزی میشد که با الهام تصمیم گرفته بودیم دنبال بچهها نرویم و بگذاریم خودشان به مدرسه بروند و برگردند. روزهای اول خیلی نگران بودم و دورا دور دنبالشان میرفتم، اما بعد که دیدم واقعا" به سفارشات من و الهام اهمیت میدهند و مواظب خودشان هستند، خیالم راحت شد. این به من فرصت می داد که در خانه بمانم و تا قبل از بیدار شدن علی نگاهی به کتابهای تربیتی ک…
…
continue reading
وقتی الهام دوست تازهام که با هم درباره تربیت بچههایمان حرف میزدیم گفت که چند سال قبل به همراه شوهرش، ابراهیم، بهائی شدهاند، ضربهای برایم بود. من چیز زیادی درباره بهائیها و بهائیت نمیدانستم، علاقهای هم به آن نداشتم، اما حرفهای الهام درباره تربیت بچهها برایم خیلی مهم بود، چون خیلی درباره آینده دخترم، شانیا، نگران بودم.…
…
continue reading
آن روزها در اثر صحبتهای الهام انگیزه و انرژی زیادی برای تربیت بچههایمان پیدا کرده بودم و خیلی دلم میخواست بدانم تربیت روحانی دقیقا چه معنایی دارد. قرار پارکی که دو خانواده با هم داشتیم، فرصت خوبی برای صحبت در این باره بود چقدر آن روز عصر خوش گذشت.توسط PersianBMS
…
continue reading
بقیه ی راه مثل بچه ای بودم که عروسکش را از دستش گرفته باشند. خیلی ناراحت و نگران بودم. با خودم می گفتم نکند بهمن با کلاس شانیا مخالفت کند؟ خیلی دلم می خواست ببینم در جزوهای که الهام به من داد چه نوشته. کلمهی بهائی هم دور سرم چرخ میخورد و افکار مختلفی را در ذهنم تداعی میکرد. چقدر این کلمه آشنا و در عین حال ناشناخته و ناآشنا بود. همهی حرفها و صد…
…
continue reading
در تمام آن چند روزی که تا جمعه مانده بود هیجان خاصی داشتم. هر وقت به یاد میآوردم که قرار است با الهام و خانوادهاش به پارک برویم، خوشحالی بیسابقهای به من دست میداد. این که میگویم بیسابقه، واقعاً بیسابقه بود، یعنی چیزی بود که قبلاً اتفاق نیفتاده بود. حقیقت این بود که من و بهمن زیاد اهل معاشرت نبودیم و در مقابل آدمها گارد خاصی داشتیم و برعکس …
…
continue reading
همیشه از بیعدالتی و به حساب نیامدن رنج برده و هیچ وقت فرصتی برای درخشیدن و شکوفا شدن پیدا نکرده بودم. این سرنوشتی بود که نمیخواستم برای شانیا، دختر پنج سالهام، تکرار شود. آن شب بعد از برگشتن از پارک، بچهها از شدت خستگی زود خوابشان برد. فرصت خوبی بود تا با بهمن یک صحبت جدی داشته باشیم.توسط PersianBMS
…
continue reading
برایتان تعریف کردم که چقدر نگران بودم دخترم شانیا که تازه به پیش دبستانی میرفت، خجالتی و کمرو باقی بماند و همان مسیری را طی کند که خودم به عنوان یک دختر کمرو و حتی کمی دست و پا چلفتی طی کرده بودم. من فرزند چهارم یک خانواده هفت نفره شلوغ و پرهیاهو بودم، خانوادهای که نه آرامشی در آن وجود داشت و نه عدالتی. آشنایی با سارا و مادرش مرا امیدوار کرد که…
…
continue reading
آن روز صبح با شانیا شعر میخواندم، اما غوغایی در ذهنم به پا شده بود، توفانی از همه خاطراتی که از بچگی داشتم. خاطرات نه چندان خوبی که نمیخواستم برای شانیا هم تکرار شود. من در بچگی دختر حساس و کمرویی بودم. دختر یکی مانده به آخر در یک خانواده پرجمعیت که همه به او زور میگفتند و کسی به او اهمیتی نمیداد. پدر و مادرم دائم بر سر چیزهای بزرگ و کوچک با ه…
…
continue reading