Player FM - Internet Radio Done Right
Checked 4d ago
اضافه شده در five سال پیش
محتوای ارائه شده توسط Shaeristan - شعرستان. تمام محتوای پادکست شامل قسمتها، گرافیکها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Shaeristan - شعرستان یا شریک پلتفرم پادکست آنها آپلود و ارائه میشوند. اگر فکر میکنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخهبرداری شما استفاده میکند، میتوانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
Player FM - برنامه پادکست
با برنامه Player FM !
با برنامه Player FM !
پادکست هایی که ارزش شنیدن دارند
حمایت شده
At the dawn of the social media era, Belle Gibson became a pioneering wellness influencer - telling the world how she beat cancer with an alternative diet. Her bestselling cookbook and online app provided her success, respect, and a connection to the cancer-battling influencer she admired the most. But a curious journalist with a sick wife began asking questions that even those closest to Belle began to wonder. Was the online star faking her cancer and fooling the world? Kaitlyn Dever stars in the Netflix hit series Apple Cider Vinegar . Inspired by true events, the dramatized story follows Belle’s journey from self-styled wellness thought leader to disgraced con artist. It also explores themes of hope and acceptance - and how far we’ll go to maintain it. In this episode of You Can't Make This Up, host Rebecca Lavoie interviews executive producer Samantha Strauss. SPOILER ALERT! If you haven't watched Apple Cider Vinegar yet, make sure to add it to your watch-list before listening on. Listen to more from Netflix Podcasts .…
شعرستان
علامت گذاری همه پخش شده(نشده) ...
Manage series 2639334
محتوای ارائه شده توسط Shaeristan - شعرستان. تمام محتوای پادکست شامل قسمتها، گرافیکها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Shaeristan - شعرستان یا شریک پلتفرم پادکست آنها آپلود و ارائه میشوند. اگر فکر میکنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخهبرداری شما استفاده میکند، میتوانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
در این کانال ضمن دکلمه و تفسیر ابیات شعرای نامدار، تفسیر اشعار دیوان شمس تبریزی، دکلمه غزلیات، حکایات مثنوی معنوی، مجالس سبعه، مقالات شمس تبریزی و منتخب از فیه ما فیه حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را نیز نشر خواهیم نمود. درور سایت شعرستان Shaeristan.Com
…
continue reading
262 قسمت
علامت گذاری همه پخش شده(نشده) ...
Manage series 2639334
محتوای ارائه شده توسط Shaeristan - شعرستان. تمام محتوای پادکست شامل قسمتها، گرافیکها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Shaeristan - شعرستان یا شریک پلتفرم پادکست آنها آپلود و ارائه میشوند. اگر فکر میکنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخهبرداری شما استفاده میکند، میتوانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
در این کانال ضمن دکلمه و تفسیر ابیات شعرای نامدار، تفسیر اشعار دیوان شمس تبریزی، دکلمه غزلیات، حکایات مثنوی معنوی، مجالس سبعه، مقالات شمس تبریزی و منتخب از فیه ما فیه حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را نیز نشر خواهیم نمود. درور سایت شعرستان Shaeristan.Com
…
continue reading
262 قسمت
همه قسمت ها
×ما گمشده گان - حبیب الله بلبل رح صدا: فهیم هنرور موسیقی: هاتف ملکشاهی منبع: سایت شعرستان
ش
شعرستان
![شعرستان podcast artwork](/static/images/64pixel.png)
خوشبختی - حضرت شمس تبریزی رح آواز: فهیم هنرور موسیقی: هاتف ملکشاهی منبع: سایت شعرستان (www.shaeristan.com)
از ترکستان تا به شام - حضرت ابوالحسن خرقانی رح آواز: فهیم هنرور موسیقی: هاتف ملکشاهی سایت: شعرستان
مرا نعمت دادی شکر نکردم - تذکرة الأولیاء عطار نیشابوری آواز: فهیم هنرور موسیقی: هاتف ملکشاهی سایت: شعرستان
ش
شعرستان
![شعرستان podcast artwork](/static/images/64pixel.png)
از مقالات حضرت شمس تبریزی رح
ش
شعرستان
![شعرستان podcast artwork](/static/images/64pixel.png)
خوار و پریشان - سخن صوفیانه شعر: حبیب الله بلبل رح به کوشش: فهیم هنرور
سخن صوفیانه
دمی با بیدل از دیدِ عرفانی، جهانِ وحدتالوجود، قایم بهذاتِ خود است و کثرتالوجود، سایهای از عالمِ وحدت است، نه اصلِ وحدت. معرفت در بارهی جهانِ وحدت، در واقع معرّفت دربارهی جهانِ لایتناهی است که بهتعبیر بیدل، انسان با تمام انگیزه و عطش برای شناخت آن در مقامِ "حیرت" (تامل) که بیرون از ذهن و ضمیرِ او نیست، ایستادهاست: این قدر بیدل بهدامِ حیرتِ دل میتپم ره ز من بیرون ندارد فکرِ گردون تاز من ابوالمعانی بیدل جاوید فرهاد…
حکايت مأمون با کنيزک به نزد من آن کس نکوخواه تست که گويد فلان خار در راه تست حکایت کامل: چو دور خلافت به مأمون رسيد يکي ماه پيکر کنيزک خريد به چهر آفتابي، به تن گلبني به عقل خردمند بازي کني به خون عزيزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عناب رنگ بر ابروي عابد فريبش خضاب چو قوس قزح بود بر آفتاب شب خلوت آن لعبت حور زاد مگر تن در آغوش مأمون نداد گرفت آتش خشم در وي عظيم سرش خواست کردن چو جوزا دو نيم بگفتا سر اينک به شمشير تيز بينداز و با من مکن خفت و خيز بگفت از که بر دل گزند آمدت؟ چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟ بگفت ار کشي ور شکافي سرم ز بوي دهانت به رنج اندرم کشد تير پيکار و تيغ ستم به يک بار و بوي دهن دم به دم شنيد اين سخن سرور نيکبخت برآشفت نيک و برنجيد سخت همه شب در اين فکر بود و نخفت دگر روز با هوشمندان بگفت طبيعت شناسان هر کشوري سخن گفت با هر يک از هر دري دلش گرچه در حال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوي چون غنچه شد پري چهره را همنشين کرد و دوست که اين عيب من گفت، يار من اوست به نزد من آن کس نکوخواه تست که گويد فلان خار در راه تست به گمراه گفتن نکو مي روي جفائي تمام است و جوري قوي هر آنگه که عيبت نگويند پيش هنرداني از جاهلي عيب خويش مگو شهد شيرين شکر فايق است کسي را که سقمونيا لايق است چه خوش گفت يک روز دارو فروش: شفا بايدت داروي تلخ نوش اگر شربتي بايدت سودمند ز سعدي ستان تلخ داروي پند به پرويزن معرفت بيخته به شهد عبارت برآميخته شاعر: سعدی شیرازی رح بقلم: علی منهاج بکوشش: فهیم هنرور…
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید غزل کامل سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبود شاید در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید هر کس سر سودایی دارند و تمنایی من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید گر سر برود قطعا در پای نگارینش سهلست ولی ترسم کاو دست نیالاید حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی تا خون دل مجنون از دیده نپالاید بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد من مستم از این معنی هشیار سری باید شاعر: حضرت سعدی شیرازی رح بقلم: دکتر علی منهاج بکوشش: فهیم هنرور…
اهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشی آتش سوزان به چشمکودک نادان زر است غزل کامل تا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراست آب این آیینهها یکسرکدورتپرور است فکر آسودن به شور آورده است این بحر را در دل هر قطره جوش آرزویگوهر است ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن صرفکم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است دستگاهکلفت دل نیست جز عرضکمال چشمهٔ آیینهگر خاشاک درد جوهر است اهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشی آتش سوزان به چشمکودک نادان زر است مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور شعله ازگردنکشیکر بگذرد خاکستر است راز ما صافیدلان پوشیده نتوان یافتن هرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در است می کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان این هیولای جنون امروز دانش پیکر است درطلسم حیرت ما هیچکس را بارنیست چشم قربانیکمینگاه خیال دیگر است گاهگاهی گریه منع انفعالم میکند جبههکم دارد عرق روزیکه مژگانم تر است بیدل از حال دلکلفت نصیب ما مپرس وای برآیینهایکان رانفس روشنگر است شاعر: حضرت ابوالمنعانی بیدل رح بقلم: جاوید فرهاد بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com…
از حضرت خواجه عبدالله انصاری پرسیدند، عبادت چیست؟
اول نام ابراهیم ثبت کن - تذکره الاولیاء، عطار نیشابوری بکوشش: فهیم هنرور
شب از نگاه مولانا بقلم: زهرا غریبیان لواسانی بکوشش: فهیم هنرور
قبای فهم این بر قد ما نیست کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست شعر کامل بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت طلسم گنج جان هردو جهان ساخت جهانداری که پیدا و نهانست نهان در جسم و پیدا در جهانست چو ظاهر شد ظهور او جهان بود چو باطن شد بطونش نور جان بود زپنهانیش در باطن چو جان ساخت ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست زمین را جفت طاق آسمان ساخت خداوندی که جان داد و جهان ساخت تن تاریک نور جان ازو یافت خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد بسی فرزند موجود از عدم کرد ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت چو طفلی ساخت شش روز این جهان را چو مهدی، داد جنبش آسمان را سر چرخ فلک در چنبر آورد بصد دستش فرو برد و برآورد شب تاریک را آبستنی داد ز ابطانش فلک را روشنی داد شبانگه چون طلسم شب عیان کرد بوقت صبحدم گنجی روان کرد چو صادق کرد صبح گوهری را برو افشاند زرّ جعفری را چو آتش گرم در راهش قدم زد فرو کرد آب رویش تا علم زد چو باد از مهر اوره زود برداشت گرش از خاک گردی بود برداشت چو آب از سوز شوقش چاشنی برد بیک آتش ازو تر دامنی برد اگرچه خاک آمد خاکسارش ز ره برداشت از بادی غبارش چه گویم گر زمین گر آسمانست یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست همه در راه او سرگشتگانند بدو تشنه بدو آغشتگانند کفی خاک از در او آدم آمد غباری از ره او عالم آمد خداوند جهان و نور جان اوست پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست جهان یک قطره از دریای جودش ولی جان غرقهٔ نور وجودش بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده بشش روز این سپهر هفت پرده فلک گسترده و انجم نموده دو گیتی در وجودش گم نموده نه بی او جایز آن را خود فنائی نه بی او هیچ ممکن را بقائی نه هرگز جنبشش بود ونه آرام نه آمد شد نه آغاز و نه انجام خداوند اوست از مه تا بماهی زهی ملک و کمال و پادشاهی بدانک او در حقیقت پادشاهست که مراین را که گفتم دو گواهست گواهی میدهد بر هستی پاک بلندی سپهر و پستی خاک همه جای اوست و او از جای خالی تعالی اللّه زهی نور معالی چو او را نیست جایی در سر و پای توانی یافت او را در همه جای جهان کز اوّل و کز آخر آمد وگر باطن شد و گر ظاهر آمد در اصل کار چون هر دو جهان اوست چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر چه میگویی چه اوّل یا چه آخر چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد صفاتش اوّل و آخر ندارد مکان را باطن و ظاهر نماید زمان را اوّل و آخر نماید عدد گردر حقیقت از احد خاست ولی آنجا نیامد جز احد راست یقین دان این چه رفت و بی شکی دان هزار و یک چوصد کم یک یکی دان وجودی بی نهایت سایه انداخت نزول سایه چندین مایه انداخت وجود سایه چون در یافت آن خواست که خود را بی نهایت آورد راست چو طاوس فلک را زرفشان کرد هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد لباس خور چو از کافور پوشید ز عنبر در شب دیجور پوشید زروز و شب دو خادم بر در اوست که آن کافور و این یک عنبر اوست چو مصر جامع عالم عیان کرد ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد ز آبی در زمستان نقره انگیخت ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت سر هر مه مه نو را جوان کرد بطفلی پشت او همچون کمان کرد زره پوشید در آب از نسیمی بماهی داد جوشن همچو سیمی چو قهرش از شفق خونی عجب کرد همه در گردن زنگی شب کرد چو زنگی بی گنه برگشت خندان زانجم بین سفیدش کرد دندان ز نوح پاک کنعانی برآورد خلیلی ازگلستانی برآورد برآورد از قدمگاهی زلالی که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی ز راه آستین آبستنی داد ز روح محض طفلی بی منی داد ز مریم بی پدر عیسی برآورد ز شاخ خشک خرمایی ترآورد چو شاه صبح را زرّین سپر داد بملک نیمروزش چتر زر داد چو بالا یافت ملک نیمروزش علم میزد رخ عالم فروزش همو را در زوال چرخ انداخت وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت که هان ای چشمهٔ خشک روانه چو چشمه در ترازو زن زبانه که تا بنمایی اینجا زور بازو بهای خود ببینی در ترازو بساط آسمان تا هفتمینش کند طی چون سجلّی از زمینش کند چون پشم کوه آهنین را چنان کاندر بدل فرش زمین را زمین را او بدل در حال سازد که از اوتاد کوه ابدال سازد چو آتش هفت دریا را تب آرد زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد دهد یرقان اسود ماه و خور را چو تنگی نفس صبح و سحر را چو هر شب در شبه گوهر نشاند نگین روز را در زر نشاند گشاید نرگس از پیهی سیه پوش ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش گه از آتش گلستانی برآرد گه ازدریا بیابانی برآرد ز سنگ خاره اشتر او نماید ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید چو گل را مهد از زنگار سازد بگردش دور باش از خار سازد چو لاله می درآرد سر براهش ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش چو سر بنهد بنفشه در جوانیش دهد خرقه بپیری جاودانیش چو سوسن ده زبان شد یاد کردش غلام خویش خواند آزاد کردش چو نرگس زار تن در مرگ دادش هم از سیم و هم از زر برگ دادش چو آمد یاسمین هندوی راهش بشادی نیک میدارد نگاهش چو اصلش بی نهایت بود او نیز وجود بی نهایت خواست یک چیز ولی بر بی نهایت هیچ نرسد ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد ز پیچیدن نبودش هیچ چاره شد القصه ز نقصان پاره پاره چو هر پاره بهر سویی برون شد چنین گشت و چنان و چند و چون شد اگر هستی تو اهل پردهٔ راز بگویم اوّل وآخر بتو باز وجودی در زوال حدّ و غایت فرو شد در وجود بی نهاست چو بود او روز اوّل در فروغش در آخر سوی او آمد رجوعش درآمد پشهیی از لاف سرمست خوشی بر فرق کوه قاف بنشست چو او برخاست زانجا با عدم شد چه افزود اندران کوه و چه کم شد ازانجا کاین همه آمد بصد بار بدانجا باز گرددآخر کار همه اینجا برنگ پوست آید ولی آنجا برنگ دوست آید کلام اللّه اینجا صد هزارست ولی آنجا بیک رو آشکارست همه اینجا برنگ خویش باشد ولی آنجا هزاران بیش باشد همه آنجایگه یکسان نماید که هرچ آنجایگه شد آن نماید اگر جمله یکی ور صد هزارست بجز او نیست این خود آشکارست اگر گویی عدد پس چیست آخر شد و آمد برای کیست آخر جواب تو بسست این نکته پیوست که کوران پیل میسودند در دست یکی خرطوم او سود و یکی پای همه یک چیز را سودند و یکجای چو وصفش کرد هر یک مختلف بود ولی در اصل ذاتی متّصف بود اگر خواهی جوابی و دلیلی جهانی جمله پرکورند و پیلی اگر یک چیز گوناگون نماید عجب نبود چو بوقلمون نماید عدد گر مینماید تو یقین دان که توحیدست در عین الیقین آن تو هم یک چیزی و هم صد هزاری دلیل از خویش روشنتر نداری عدد گر غیر خودبینی روانیست ولی چون عین خود بینی خطا نیست هزاران قطره چون در چشمم آید اگردریا نبینم خشمم آید ز باران قطره گر پیدا نماید چو در دریا رود دریا نماید وگر تو آتش وگر برف بینی همه قرآنست گر صد حرف بینی اگر بر هر فلک صد گونه شمعند برنگ آفتاب آن جمله جمعند مراتب کان در ارواحست جاوید چو صد شمعست پیش قرص خورشید اگر روحی بود معیوب مانده بماند همچنان محجوب مانده هزاران خانه در شهدست امّا یقین دان کان طلسمست و معمّا همی آن خانها هرگه که حل گشت عدد شد ناپدید و یک عسل گشت هزاران نقش بر یک نحل بستند ولی جز آن همه درهم شکستند اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ همه چیزی چو یکرنگست اینجا اگر جمع آوری سنگست اینجا دران وحدت دو عالم را شکی نیست که موجود حقیقی جز یکی نیست خداست و خلق جز نور خدا نیست ولی زو نور او هرگز جدانیست حقست ونور حق چیزی دگر نیست بباید گفت حق جز حق دگر کیست اگر آن نور را صورت هزارست ولی در پرده یک صورت نگارست اگر باشد در عالم ور نباشد همه او باشد و دیگر نباشد نبود این هر دو عالم بود او کرد نه خود رازان زیان نه سود او کرد چنان کو بود اگرچه صد جهانست کنون با آن و این او همچنانست در اوّل تن سرشت و جانت او داد خرد بخشیدت و ایمانت او داد در آخر جان و تن از هم جدا کرد ترا در خاک ره چون توتیا کرد چو مرگ آمد ترا بنمود باتو ندانستی که آن او بود یا تو که گر او باتو چندینی نبودی ترا جان و دل و دینی نبودی چو تو بی او نیی تو کیستی اوست همه اوست ای تو در معنی همه پوست چو زو داری تو دایم جان و تن را چه خواهی کرد با او خویشتن را چو تو باقی بدویی این بیندیش بدو باید که مینازی نه بر خویش تو میگویی که خوش باشم من اینجا چگونه خوش بود با دشمن اینجا ترا دشمن تویی از خودحذر کن اگر خاکیست در کان تو زر کن چو تو کم میتوانی گشت جاوید در آن نوری که عکس اوست خورشید چو آخر زر تواند شد همه خاک نماند خاک و نبود مرد غمناک چو داری آفتابی سایه بگذار چو شیر مادر آید دایه بگذار بقدر ذرّهیی گر در حسابی ز خورشید الهی در حجابی بیک ذرّه ندارد هیچ تابی کسی از دست تو جز آفتابی کسی کو در غلط ماندست از آنست که در بحر شک و تیه گمانست ولیکن هر که دارد کعبه درگاه نگردد در میان کعبه گمراه کسی کو در میان کعبه درگشاد است همه سویی برو کعبه گشادست ز نور معرفت تحقیق مابس وزو راه هدی توفیق ما بس بلی قومی که گم گشتند ازان ذات فقالوا ربّنا ربّ السّموات ولی قومی که در ره خیره گشتند بدو چشم جهان بین تیره گشتند کسی خورشید اگر بسیار بیند شود خیره کجا اغیار بیند ولی چون آفتاب آید پدیدار نماند سایه را در دیده مقدار که داند کان چه خورشیدست روشن که بر هر ذرّهیی تابد معین اگر بر ذرّهایی تابد زمانی فرو گیرد چو خورشیدی جهانی روا باشد انااللّه از درختی چرا نبود روا از نیک بختی کسی کو محو آن خورشید گردد فنایی در بقا جاوید گردد اگر خواهی که یابی آن گهر باز چو پروانه وجود خویش در باز اگر قومیپی این راه بردند چو گم گشتند پی آنگاه بردند ترا بی خویش به با دوست بودن که بیخود بودنت با اوست بودن اگر با او توانی بود یکدم بحق او که بهتر از دو عالم چو مردان خوی کن با او که پیوست نخواهی بود بی او تا که او هست چو باید بود با او جاودانت نباید بود بی او یک زمانت برنگ او شوومندیش از خویش کزو اندیشی آخر به که از خویش چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز یقین میدان که دریا شد ز اعزاز چنین آمد ز حق کانانکه هستند چو جان در راه او بازند رستند چگونه نقد جان بازیم با او که از خود مینپردازیم با او چگویم چون نمیدانم اگر هیچ که اویست و همویست و دگر هیچ چرا گویم که چون او هست کس نیست چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست نمیآید احد در دیدهٔ تو احد آمد عدد در دیدهٔ تو چو تو بر قدر دید خویش بینی یکی را صد هزاران بیش بینی که دارد آگهی تا این چه کارست تعدّد هست و بیرون از شمارست درین ره جان پاکان چون گرفتست که راهی مشکل و کاری شگفتست همه عالم تهی پر بر هم آمیخت تعجّب با تحیر در هم آمیخت بسی اصحاب دل اندیشه کردند بآخر عجز و حیرت پیشه کردند چو تو هستی خدایا ما که باشیم کمیم از قطره در دریا که باشیم تویی جمله ترا از جمله بس تو نداری دوستی با هیچکس تو از آن باکس نداری دوستداری که تو هم صنع خود را دوست داری چو صنع تست اگر جز تو کسی هست اثر نیست از کسی گرچه بسی هست چو استحقاق هستی نیست در کس ترا قیومی و هستی ترا بس کمال ذات تو دانستن آسانست ولی از جانب ماجمله نقصانست تویی جمله ولی ما می ندانیم ز پنهانیت پیدا می ندانیم جهان پر آفتابست و ستم نیست اگر خفّاش نابیناست غم نیست اگر خفّاش را چشمی نباشد ازو خورشید را خشمی نباشد کسی کوداندت بیرون پردهست که هر کو در درون شد محو کردهست خیال معرفت در ما از آنست که آن دریا ازین قطره نهانست چو دریا قطره را عین الیقین شد نبودش تاب تا زیر زمین شد شناسای تو بیرون از تو کس نیست چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست تویی دانای آن الّا تویی تو چه داند عقل و جان الّا تویی تو چو تو هستی یکی وین یک تمامست برون زین یک یکی دیگر کدامست اگر احول احد را در عدد نیست غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست اگر قبطی زلالی خورد و خون شد ولیکن عقل میداند که چون شد ز بوقلمون عالم در غروری سرابی آب میبینی که دوری چو دوری عالم پرپیچ بینی که گر نزدیک گردی هیچ بینی خداوندا بسی اسرار گفتم چگویم نیز چون بسیار گفتم الهی سخت میترسم بغایت که در پیشست راهی بینهایت ز تاریکی در آوردی تو ما را بتاریکی فرو بردی تو ما را بخوبی صورتی پرداختی تو بخواری سوی خاک انداختی تو قبای فهم این بر قد ما نیست کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست تو میدانی که عقلم دور بینست سر مویی نمیبینم یقینست سر مویی مرا معلوم گردان که در دست توام چون موم گردان اگر من دوزخیام گر بهشتی تو میدانی تو تا چونم سرشتی مرا چون در عدم میدیدهیی تو که مال ونفس من بخریدهیی تو ز من عیبی که میبینی رضا ده چو بخریدی مکن عیبم بهاده مزن زخمم که غفّا را لذنوبی مکن عیبم چو ستّار العیوبی چو بهر کردن آزاد یا رب فریضه کردهیی مال مُکاتب بسرّ سینهٔ آزاد مردان که کلّی گردنم آزاد گردان خداوندا بسی تقصیر کردم شبه در معصیت چون شیر کردم که هر کازادی گردن ندارد قبول بندگی کردن ندارد ندارم هیچ جز بیچارگی من ز کار افتادهام یکبارگی من مرا گر دست گیری جای آن هست وگر دستم نگیری رفتم ازدست چو هستی ناگزیر ای دستگیرم مزن دستم که ازتو ناگزیرم بسی گرچه گناه خویش دانم ولکین رحمتت زان بیش دانم خداوندا دل و دینم نگهدار تو دادی آنم راینم نگهدار در آن ساعت که ما و من نماند چراغ عمر را روغن نماند از آن زیتونهٔ وادی ایمن که نه شرقی و نه غربیست روغن چراغ جان بدان روغن برافروز چو من مردم مرا بی من برافروز چو جانم بر لب آید میتوانی مرا آن دم ندایی بشنوانی که تا من زان ندا در استقامت شوم در خواب تا روز قیامت کفی خاکم چو خاکم تیره داری مگردان زیر خاکم خاکساری چو دربندد دری از خاک و خشتم دری بگشای در گور از بهشتم چو پیش آری صراط بیسر و پای مرا پیری ده و طفلی براندای اگرچه بر عمل خواهی جزاداد توانی داد بی علّت عطا داد عمل کان از من آید چون من آید که از لاف و منی آبستن آید چو فضلت هست بی علّت الهی بجرم علّتی از من چه خواهی ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد بهر که افتاد صاحب دولت افتاد نبوّت بی عمل چون میتوان داد توانی بیعمل خط امان داد چنانم رایگان کردی پدیدار بفضلت رایگانم شو خریدار برون بر از دو کونم ای نکوکار درون مقعد صدقم فرود آر بجز تو درجهان کس را ندانم بجز تو جاودان کس را نخوانم ترا خوانم گرم خوانی وگرنه ترا دانم گرم دانی وگرنه بسی نم ریخت این چشمم تو دانی بیک شبنم گرم بخشی توانی اگر گویم بسی وگر نگویم چو میدانی همه دیگر چگویم هم از خود سیرم و هم از دو عالم ترا میبایدم و اللّه اعلم شاعر: حضرت عطار نیشابوری رحمت بقلم: علی منهاج بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com…
به Player FM خوش آمدید!
Player FM در سراسر وب را برای یافتن پادکست های با کیفیت اسکن می کند تا همین الان لذت ببرید. این بهترین برنامه ی پادکست است که در اندروید، آیفون و وب کار می کند. ثبت نام کنید تا اشتراک های شما در بین دستگاه های مختلف همگام سازی شود.