Artwork

محتوای ارائه شده توسط Parviz Shahbazi. تمام محتوای پادکست شامل قسمت‌ها، گرافیک‌ها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Parviz Shahbazi یا شریک پلتفرم پادکست آن‌ها آپلود و ارائه می‌شوند. اگر فکر می‌کنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخه‌برداری شما استفاده می‌کند، می‌توانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
Player FM - برنامه پادکست
با برنامه Player FM !

Ganje Hozour audio Program #883

 
اشتراک گذاری
 

Fetch error

Hmmm there seems to be a problem fetching this series right now. Last successful fetch was on April 21, 2024 09:55 (4d ago)

What now? This series will be checked again in the next hour. If you believe it should be working, please verify the publisher's feed link below is valid and includes actual episode links. You can contact support to request the feed be immediately fetched.

Manage episode 302447049 series 1755842
محتوای ارائه شده توسط Parviz Shahbazi. تمام محتوای پادکست شامل قسمت‌ها، گرافیک‌ها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Parviz Shahbazi یا شریک پلتفرم پادکست آن‌ها آپلود و ارائه می‌شوند. اگر فکر می‌کنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخه‌برداری شما استفاده می‌کند، می‌توانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
برنامه شماره ۸۸۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۱ - ۲۴ شهریور PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF تمام اشعار این برنامه PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2553, Divan e Shamsکجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی؟ نمی‌گویی؟*کسی را کاو به جان و دل تو را جویَد، نمی‌جویی؟دل افکاری که رویِ خود به خونِ دیده می‌شویَدچرا از وی نمی‌داری، دو دستِ خود نمی‌شویی؟مثالِ تیرِ مژگانت، شدم من راست یکسانَتچرا ای چشمِ بختِ من تو با من کَژ چو ابرویی؟چه با لذّت جفاکاری که می‌بُکْشی بدین زاری؟پس آنگه عاشقِ کشته تو را گوید: چو خوش خوییز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویاندلا جویانِ آن شیری، خدا داند چه آهوییدلا گر چه نزاری تو، مقیمِ کویِ یاری تومرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کَزان کوییبه پیشِ شاهِ خوش می‌دو، گَهی بالا و گَه در گَوْ(۱)ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گوییدلا جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جز دلبرمخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اوییغلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنمچو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سوییخمش کن، کز ملامت او بِدان مانَد که می‌گویدزبانِ تو نمی‌دانم که من تُرکم، تو هِندویی(۱) گَوْ: گودال، گودی----------------*۱ قرآن کریم، سوره غافر(۴۰)، آیه ۶۰Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي(۲) أَسْتَجِبْ(۳) لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ(۴) عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ(۵) جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ(۶).»« پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم. آنهايى كهاز پرستش من سركشى مى‌كنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»(۲) اُدْعُونی: بخوانید مرا(۳) اَسْتَجِبْ: اجابت کنم(۴) يَسْتَكْبِرُون: استکبار می‌ورزند.(۵) سَيَدْخُلُون: به زودی داخل می شوند.(۶) داخِرِين: جمعِ داخِر، خوار، ذلیل----------------*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۵۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #55« ادْعُوا(۷) رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا(۸) وَخُفْيَةً ۚ(۹) إِنَّهُ لَا يُحِبُّ(۱۰)الُمْعْتَدِينَ(۱۱).»« پروردگارتان را با تضرع و در نهان بخوانيد، زيرا او متجاوزان سركش را دوست ندارد.»(۷) ادْعُوا: بخوانید(۸) تَضَرُّع: زاری و خاکساری نشان دادن(۹) خُفیَة: نهانی(۱۰) لَا يُحِبُّ: دوست نمی دارد.(۱۱) مُعْتَدين: متجاوزان----------------*۳ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #205« وَاذْكُرْ(۱۲) رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً(۱۳) وَدُونَ الْجَهْرِ(۱۴)مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ(۱۵) وَالْآصَالِ(۱۶) وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ.»« پروردگارت را در دل خود به تضرع و ترس، بى‌آنكه صداى خود بلند كنى، هر صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش.»(۱۲) اُذْكُر: یاد کن.(۱۳) خيفَة: ترس(۱۴) جَهْر: آشکار کردن. اَلْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی صدا را بلند کردن.دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی ادا کردن ذکر یا هر سخنی پایین تر از حدّ جهر.(۱۵) غُدُوّ: جمعِ غُدوَة، به معنی بامدادان(۱۶) آصال: جمعِ اصیل، به معنی شامگاهان---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٩٢١Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیده ما چون بسی علّت(۱۷) دَروسترو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوستدیدِ ما را دیدِ او نِعْمَ‌الْعِوَض‌(۱۸)یابی اندر دیدِ او کلِّ غرض(۱۷) علّت: بیماری(۱۸) نِعْمَ الْعِوَض: نکو عوضی است.---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۶۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #562 سایهٔ خود از سرِ من برمَداربی‌قرارم، بی‌قرارم، بی‌قرارمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1778 عاشقم بر رنجِ خویش و دردِ خویشبهرِ خشنودیِّ شاهِ فردِ خویشمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1570 عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدبوالْعَجَب، من عاشقِ این هر دو ضدمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #409 آنکه ارزد صید را، عشق است و بسلیک او کَی گنجد اندر دامِ کَس؟تو مگر آییّ و صیدِ او شویدام بگذاری، به دامِ او رَویعشق می‌گوید به گوشم پست پستصید بودن خوشتر از صیّادی استمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2465 لحظه‌ای ماهم کند، یک دَم سیاهخود چه باشد غیرِ این، کارِ اِله؟پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکانمی‌دویم اندر مکان و لامَکانقرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ۸۲Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #82« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»« چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد:موجود شو، پس موجود مى‌شود.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1113 تو ببند آن چشم و خود تسلیم کنخویش را بینی در آن شهرِ کهنمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3501 اوّل و آخِر تویی ما در میانهیچ هیچی که نیاید در بیان« همانطور که عظمت بی نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زندهشویم. ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیانندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3774 او تو است، امّا نه این تو آن تو است که در آخِر، واقفِ بیرون شو استتویِ آخِر سویِ تویِ اَوَّلَتآمده‌ست از بهرِ تَنبیه و صِلَت(۱۹)تویِ تو در دیگری آمد دَفین(۲۰)من غلامِ مَردِ خودبینی چنین(۱۹) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن(۲۰) دَفین: مدفون، دفن شده---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1735 من کَسی(۲۱) در ناکَسی دریافتمپس کَسی در ناکَسی دربافتم(۲۲)(۲۱) کَسی: کَس بودن، شخصیت داشتن(۲۲) دربافتن: آمیختن، درآمیختن---------------------------مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۷۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1729, Divan e Shamsای دل تو دَمی مطیعِ سبحان نشدیوز کار بَدَت هیچ پشیمان نشدیصوفی و فقیه و زاهد و دانشمنداین جمله شدی ولی مسلمان نشدیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #249 « حکایت غلامِ هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آوردهبود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند، غلام خبر یافترنجور شد و می‌گداخت، و هیچ طبیب علّتِ او را درنمی‌یافتو او را زَهرهٔ گفتن نه.»خواجه‌یی را بود هندو بنده‌ییپروریده، کرده او را زنده‌ییعلم و آدابش تمام آموختهدر دلش شمعِ هنر افروختهپروریدش از طفولیّت به نازدر کنارِ لطف آن اِکرام‌ساز(۲۳)بود هم این خواجه را خوش دختریسیمْ‌اندامی، گَشی(۲۴)، خوش‌گوهریچون مُراهِق(۲۵) گشت دختر، طالبانبذل می‌کردند کابینِ گِرانمی‌رسیدش از سویِ هر مهتریبهرِ دختر دَم به دَم خوازه‌گری(۲۶)گفت خواجه: مال را نَبْوَد ثباتروز آید شب رَوَد اندر جِهاتحُسنِ صورت هم ندارد اعتبارکه شود رخ زرد از یک زخمِ خارسهل باشد نیز مهترزادگیکه بُوَد غِرّه به مال و بارگی(۲۷)ای بسا مهتربچه کز شور و شرشد ز فعلِ زشتِ خود ننگِ پدرپُرهنر را نیز اگر باشد نفیسکم پَرَست و عبرتی گیر از بِلیسعلم بودَش چون نبودش عشقِ دیناو ندید از آدم اِلّا نقشِ طین(۲۸)گرچه دانی دقّتِ علم ای امینز آنْت نگْشاید دو دیدهٔ غیبْ‌بیناو نبیند غیر دستاری و ریشاز مُعَرِّف پُرسد از بیش و کَمیشعارفا تو از مُعَرِّف فارغیخود همی ‌بینی، که نورِ بازِغی(۲۹)کار، تقوی دارد و دین و صلاحکه از او باشد به دو عالَم فلاحکرد یک دامادِ صالح اختیارکه بُد او فخرِ همه خَیل(۳۰) و تَبار(۳۱)پس زنان گفتند: او را مال نیستمهتری و حُسن و استقلال نیستگفت: آنها تابعِ زُهدند و دینبی‌زر، او گنجی ست بر رویِ زمینچون به جِدّ تزویجِ(۳۲) دختر گشت فاشدستْ پیمان(۳۳) و نشانی(۳۴) و قُماش(۳۵)پس غلامِ خُرد کاندر خانه بودگشت بیمار و ضعیف و زار زودهمچو بیمارِ دِقی(۳۶) او می‌گداختعلّتِ او را طبیبی کم شناختعقل می‌گفتی که رنجَش از دل استدارویِ تن در غمِ دل باطل استآن غلامک دَم نزد از حالِ خویشکز چه می‌آید بر او در سینه نیشگفت خاتون را شبی شوهر که توبازپُرسَش در خَلا از حالِ اوتو به جای مادری او را، بُوَدکه غمِ خود پیشِ تو پیدا کندچونکه خاتون کرد در گوش این کلامروزِ دیگر رفت نزدیکِ غلامپس سرش را شانه می‌کرد آن سَتی(۳۷)با دو صد مهر و دَلال(۳۸) و آشتیآنچنانکه مادرانِ مهرباننرم کردش، تا درآمد در بیانکه مرا اومید از تو این نبودکه دهی دختر به بیگانهٔ عَنود(۳۹)خواجه‌زادهٔ ما و ما خسته‌جگرحیف نبود کو رَوَد جایِ دگر؟خواست آن خاتون، ز خشمی کآمدشکه زند وز بام زیر اندازدشکو که باشد هندویِ مادرغَری(۴۰)که طمع دارد به خواجه دختری؟گفت: صبر اَولی بود، خود را گرفتگفت با خواجه که بشنو این شگفتاین چنین گَرّائکی(۴۱) خاین بودما گمان برده که هست او مُعتمد(۲۳) اِکرام‌ساز: بخشنده، سخاوتمند(۲۴) گَش: خوب، خوش، زیبا(۲۵) مُراهِق: بالغ(۲۶) خوازه‌گر: خواستگار(۲۷) بارگی: در اینجا مراد جاه و جلال ظاهری است.(۲۸) طین: گِل(۲۹) بازِغ: تابان، رخشان(۳۰) خَیل: قبیله، طایفه(۳۱) تَبار: اصل، نژاد(۳۲) تزویج: ازدواج، همسر گرفتن(۳۳) دستْ پیمان: مَهریّه، شیربها(۳۴) نشانی: زیوری نظیر حلقه و انگشتری که داماد به هنگام عروسی به عروس میدهد.(۳۵) قُماش: پارچه، لباس، متاع(۳۶) دِق: ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید می‌آید.(۳۷) سَتی: بانو(۳۸) دَلال: ناز و کرشمه(۳۹) عَنود: ستیزه گر، لجوج(۴۰) غَر: فاحشه، زن بدکار(۴۱) گَرّائک: غلامک، بندهٔ کوچک---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #284 « صبر فرمودنِ خواجه مادر دختر را که غلام را زجر مکن، من او را بی‌زجر ازین طمع بازآورم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند.»گفت خواجه: صبر کن با او بگوکه ازو بُبْریم و بِدهیمَش به توتا مگر این از دلش بیرون کنمتو تماشا کن که دفعش چون کنمتو دلش خوش کن، بگو: می‌دان درستکه حقیقت دخترِ ما جفتِ توستما ندانستیم ای خوشْ مشتریچونکه دانستیم، تو اَولی تریآتشِ ما هم در این کانونِ مالیلی آنِ ما و تو مجنون ماتا خیال و فکرِ خوش بر وی زندفکرِ شیرین مَرد را فَربِه کندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #6 قُوّتِ جِبْریل از مَطْبَخ نبودبود از دیدارِ خَلّاقِ وجودمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #290 جانور فَربه شود، لیک از علفآدمی فَربه ز عِزّست و شرفآدمی فَربه شود، از راه گوشجانور فَربه شود از حلق و نوشگفت آن خاتون: از این ننگِ مَهین(۴۲)خود دهانم کی بجنبد اندر این؟این چنین ژاژی چه خایم(۴۳) بهرِ او؟گو بمیر آن خاینِ ابلیس‌خُوگفت خواجه: نی، مترس و دَم دَهش(۴۴)تا رَود علّت ازو زین لطفِ خَوشدفعِ او را دلبرا بر من نویسهِل(۴۵) که صحّت یابد آن باریکْ‌ریس(۴۶)چون بگفت آن خسته را خاتون چنینمی‌نگنجید از تَبَخْتُر(۴۷) بر زمینزَفت(۴۸) گشت و فَربه و سرخ و شِگُفتچون گُلِ سرخ و هزاران شُکر گفتگَه گَهی می‌گفت: ای خاتونِ منکه مبادا باشد این دستان و فَنخواجه جمعیّت بکرد و دعوتیکه: همی‌سازم فَرَج را وصلتیتا جماعت عِشوه می‌دادند(۴۹) و گال(۵۰)کِای فَرَج بادت مبارک اتّصالتا یقین‌تر شد فَرج را آن سُخُنعلّت از وی رفت، کُلّ از بیخ و بُنبعد از آن اندر شبِ گِردَک(۵۱) به فناَمْرَدی(۵۲) را بست حَنّا همچو زنپُرنگارش کرد ساعد چون عروسپس نمودش ماکیان، دادش خروسمقنعه و حُلّهٔ(۵۳) عروسانِ نکوکِنگِ اَمْرَد(۵۴) را بپوشانید اوشمع را هنگام خلوت زود کُشتماند هندو با چنان کِنگِ درشتهندُوَک فریاد می‌کرد و فغاناز برون نشنید کَس از دف‌زنانضربِ دفّ و کفّ و نعرهٔ مرد و زنکرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زنتا به روز آن هندُوَک را می‌فشارْدچون بُوَد در پیشِ سگ انبانِ آرد؟زود آوردند طاس و بوغِ زفت(۵۵)رسمِ دامادان، فرج حمام رفترفت در حمّام او رنجورْجانکون دریده همچو دلقِ تونیان(۵۶)آمد از حمّام در گِردَک فسوسپیشِ او بنشست دختر چون عروسمادرش آنجا نشسته پاسبانکه نباید کو کند روز امتحانساعتی در وی نظر کرد از عِناد(۵۷)آنگهان با هر دو دستش دَه بِداد(۵۸)گفت: کَس را خود مبادا اتّصالبا چو تو ناخوش عروسِ بَدفِعالروز رویَت رویِ خاتونانِ تر… زشتت، شب بتر از … خرهمچنان جملهٔ نعیمِ این جهانبس خوش است از دور پیش از امتحانمی‌نماید در نظر از دور آبچون روی نزدیک، باشد آن سَرابگَنده پیرست او و از بس چاپلوسخویش را جلوه کند چون نو عروسهین مشو مغرورِ آن گُلگُونه‌اشنوشِ نیش‌آلودهٔ او را مَچَشصبر کن کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۵۹)تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج(۶۰)آشکارا دانه، پنهان دامِ اوخوش نماید ز اوّلت اِنعامِ او(۴۲) مَهین: خوار، بی ارزش(۴۳) ژاژ خاییدن: سخنان بیهوده گفتن(۴۴) دَم دادن: فریفتن، فریب دادن(۴۵) هِلیدن: ترک کردن، فروگذاشتن(۴۶) باریکْ‌ریس: لاغر، ظریف(۴۷) تَبَخْتُر: به خود بالیدن، سرمستی(۴۸) زَفت: درشت، فربه(۴۹) عِشوه ‌دادن: فریب دادن(۵۰) گال دادن: بازی دادن، فریب دادن(۵۱) شبِ گِردَک: حجلهٔ عروسی(۵۲) اَمْرَد: جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، بی‌ریش(۵۳) حُلّهٔ: جامه، لباس نو(۵۴) کِنگِ اَمْرَد: در اصل اَمْرَدِ کِنگ بوده است، به معنی نامردِ ستبر و عظیم الجثه.(۵۵) بوغِ زفت: بقچه بزرگ، فوطه و لُنگ حمّام(۵۶) تون: آتشدان حمّام(۵۷) عِناد: بغض و ستیزه، لجاج(۵۸) دَه دادن: ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود آوردن به معنی خاک بر سرت باد.(۵۹) کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید نجات است.(۶۰) حَرَج: تنگی و فشار---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #322 « در بیان آنکه این غرور تنها آن هندو را نبود، بلکه هر آدمی ای به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای، اِلّا مَنْ عَصَمَهُ اللهُ.»چون بپیوستی بِدآن ای زینهارچند نالی در ندامت زارِ زارنام، میری و وزیری و شهیدر نهانش مرگ و درد و جان‌دهیبنده باش و بر زمین رو چون سَمَندچون جِنازه نه، که بر گردن بَرَندقرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۶۳Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #63« وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا…»« بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به فروتنى راه مى‌روند…»جمله را حمّالِ خود خواهد کَفور(۶۱)چون سوارِ مُرده آرَندَش به گوربر جنازه هر که را بینی به خوابفارِسِ(۶۲) منصب شود، عالی رِکابزآنکه آن تابوت بر خلق است باربار بر خلقان فکندند این کِبار(۶۳)بارِ خود بر کَس مَنِه، بر خویش نِهْسَروری را کم طلب، درویش بِهْمَرکَبِ اَعناقِ(۶۴) مردم را مَپا(۶۵)تا نیاید نِقرست اندر دو پامَرکَبی را کآخرش تو دَه دِهیکه به شهری مانی و ویران‌دِهیدَه دِهش اکنون که چون شَهرت نمودتا نباید رَخت در ویران گشوددَه دِهش اکنون که صد بُستانت هستتا نگردی عاجز و ویران‌پرستگفت پیغمبر که جنّت از الهگر همی‌خواهی، ز کَس چیزی مخواهچون نخواهی، من کفیلم مر تو راجَنَّتُ الَمْأوىٰ(۶۶) و دیدارِ خداحدیث« وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»«و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است.»آن صَحابی زین کَفالت شد عَیارتا یکی روزی که گشته بُد سوارتازیانه از کَفَش افتاد راستخود فرو آمد ز کَس آن را نخواستآنکه از دادش نیاید هیچ بَدداند و بی‌خواهشی خود می‌دهدور به امرِ حق بخواهی، آن رواستآنچنان خواهش، طریقِ انبیاستبَد نمانَد چون اشاره کرد دوستکفر ایمان شد، چو کفر از بهرِ اوستهر بَدی که امرِ او پیش آوردآن ز نیکوهایِ عالَم بگذردزآن صدف گر خسته گردد نیز پوستدَه مَده که صد هزاران دُر دَر اوستاین سخن پایان ندارد، بازگردسویِ شاه و هم‌مزاجِ باز، گردباز رو در کان چو زرِّ دَه‌دَهی(۶۷)تا رَهَد دستانِ تو از دَه‌دِهیصورتی را چون بدل ره می‌دهنداز ندامت آخرش دَه می‌دهندتوبه می‌آرند هم پروانه‌وارباز نِسیان می‌کَشَدشان سویِ کارهمچو پروانه ز دور آن نار رانور دید و بست آن سو بار راچون بیآمد، سوخت پَرّش را گریختباز چون طفلان فتاد و مِلْح ریخت(۶۸)بارِ دیگر بر گُمان طمعِ سودخویش زد بر آتشِ آن شمع، زودبارِ دیگر سوخت هم واپس بجَستباز کردش حرصِ دل ناسیّ و مستآن زمان کز سوختن وامی‌جهدهمچو هندو شمع را دَه می‌دهدکای رُخَت تابان چون ماهِ شب‌ْفروزوِایْ به صحبت کاذب و مغرورسوزباز از یادش رود توبه و اَنین(۶۹)کاَوْهَنَ الرَّحْمنُ کَیدَالْکاذِبیندوباره توبه و ناله را فراموش کند، زیرا که خداوند مهربان نیرنگ دروغگویان را سست کند.قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۲۸Quran, Sooreh Al-An'aam(#7), Line #96« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»« نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مى‌داشتند اكنون برايشان آشكار شده، اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها كه منعشان كرده بودند باز مى‌گردند. اينان دروغگويانند.»قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۸Quran, Sooreh Al-Anfaal(#8), Line #18«… وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ.»«… و خدا سست‌كننده حيله كافران است.»(۶۱) کَفور: بسیار ناسپاس(۶۲) فارِس: سوار بر اسب، در اینجا یعنی کسی که به مسند و مقامی رسد.(۶۳) کِبار: جمعِ کبیر، بزرگان، اعیان و اشراف(۶۴) اَعناق: جمعِ عُنُق، گردن ها(۶۵) مپا: نایست، پای مفشار، از مصدر پاییدن(۶۶) جَنَّتُ الَمْأوىٰ: يکی از بهشت های هشتگانه(۶۷) زرِّ دَه‌دَهی: طلای خالص، زر ناب(۶۸) مِلْح ریختن: نمک ریختن، ملاحت(۶۹) اَنین: ناله و مویه---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #353 « در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ.»کُلَّما(۷۰) هُمْ اَوْقَدُوا(۷۱) نارَالْوَغی(۷۲)أطْفَأَ(۷۳) الله نارَهُمْ حَتَّی انْطَفا(۷۴)عزم کرده که دلا آنجا مَایستگشته ناسی(۷۵) زآنکه اهلِ عزم نیستهرگاه که آنان شعله جنگ برافروختند، خداوند آتش آنان را خموش ساخت تا آنکه بکلّی خاموش شد.قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۴Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #64«… كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ ۚ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا ۚ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ.»«… هرگاه كه آتش جنگ را افروختند خدا خاموشش ساخت. و آنان در روى زمين به فساد مى‌كوشند، و خدا مفسدان را دوست ندارد.»چون نبودش تخمِ صدقی کاشتهحق برو نسیانِ آن بگماشتهگرچه بر آتش‌زنهٔ (۷۶) دل می‌زندآن سِتارَ‌ش را کفِ حق می‌کُشد(۷۰) کُلَّما: هرگاه که، هر وقت که(۷۱) اَوْقَدُوا: برافروختند(۷۲) وَغی: جنگ، داد و قال(۷۳) أطْفَأَ: خاموش کرد.(۷۴) اِنْطَفَا: خاموش شد.(۷۵) ناسی: فراموشکار(۷۶) آتش‌زنه: سنگ چخماق---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #357 « قصّه‌ای هم در تقریرِ این.»شَرفَه‌یی(۷۷) بشنید در شب مُعتمدبرگرفت آتش‌زنه کآتش زنددزد آمد آن زمان پیشش نشستچون گرفت آن سوخته(۷۸) می‌کرد پستمی‌نهاد آنجا سرِ انگشت راتا شود استارهٔ آتش فناخواجه می‌پنداشت کز خود می‌مُرَداین نمی‌دید او که دزدی می‌کشدخواجه گفت: این سوخته نمناک بودمی‌مُرَد استاره از تَرّیش زودبس که ظلمت بود و تاریکی ز پیشمی‌ندید آتش‌کُشی را پیشِ خویشاین چنین آتش‌کُشی اندر دلشدیدهٔ کافر نبیند از عَمَش(۷۹)چون نمی‌داند دلِ داننده‌ایهست با گردنده گرداننده‌ای؟چون نمی‌گویی که روز و شب به خَودبی‌خداوندی کی آید؟ کی رود؟گِردِ معقولات می‌گردی ببیناین چنین بی‌عقلیِ خود ای مَهینخانه با بنّا بود معقولتریا که بی‌بنّا؟ بگو ای کم‌هنرخطّ، با کاتب بود معقولتریا که بی‌کاتب؟ بِیَندیش ای پسرجیمِ گوش و عَینِ چشم و میمِ فمچون بود بی‌کاتبی؟ ای مُتَّهمشمعِ روشن بی ‌ز گیراننده‌ای(۸۰)یا بگیرانندهٔ داننده‌ای؟صنعتِ خوب از کفِ شَلِّ ضَریر(۸۱)باشد اَولی یا به گیرایی بصیر؟پس چو دانستی که قهرت می‌کندبر سَرت دَبُّوسِ مِحنت(۸۲) می‌زندپس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگسویِ او کَش در هوا تیری خَدَنگ(۸۳)همچو اِسپاهِ مُغُل بر آسمانتیر می‌انداز دفعِ نَزعِ جان(۸۴)یا گُریز از وی اگر توانی بِرَوچون رَوی؟ چون در کفِ اویی گِرَودر عدم بودی، نَرَستی از کَفَشاز کفِ او چون رَهی ای دستخَوش(۸۵)؟آرزو جُستن، بود بگریختنپیشِ عدلش خونِ تقوی ریختناین جهان دامست و دانه‌ ش آرزودر گریز از دام ها، روی آر، زُوچون چنین رفتی، بدیدی صد گشادچون شدی در ضدِّ آن دیدی فسادپس پیمبر گفت اِسْتَفْتُوا الْقُلوبگر چه مُفتی تان برون گوید خُطُوب(۸۶)حدیث« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلُمْفْتونَ.»« از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»آرزو بگذار تا رحم آیدشآزمودی که چنین می‌بایدشچون نتانی جَست، پس خدمت کُنَشتا رَوی از حبسِ او در گُلشنشدَم به دَم چون تو مراقب می‌شویداد می‌بینی و داور ای غَوی(۸۷)ور ببندی چشمِ خود را ز اِحتجاب(۸۸)کارِ خود را کی گذارد آفتاب؟(۷۷) شَرفَه: صدای پا(۷۸) سوخته: فتیله ای که قابلیت اشتعال زیادی دارد. آتشزا(۷۹) عَمَش: ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.(۸۰) گیراننده‌: شعله ور سازنده(۸۱) ضَریر: نابینا، کور(۸۲) دَبُّوسِ مِحنت: بلایی که مانند گُرز کوبنده است.(۸۳) تیر خَدَنگ: تیری که از چوب درخت خدنگ می سازند.(۸۴) نَزعِ جان: کندن جان، جان کندن(۸۵) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.(۸۶) خُطُوب: جمعِ خَطْب، به معنی خطابه خواندن(۸۷) غَویّ: گمراه(۸۸) اِحتجاب: پوشیدگی، حجاب---------------------------مجموع لغات: (۱) گَوْ: گودال، گودی(۲) اُدْعُونی: بخوانید مرا(۳) اَسْتَجِبْ: اجابت کنم(۴) يَسْتَكْبِرُون: استکبار می‌ورزند.(۵) سَيَدْخُلُون: به زودی داخل می شوند.(۶) داخِرِين: جمعِ داخِر، خوار، ذلیل(۷) ادْعُوا: بخوانید(۸) تَضَرُّع: زاری و خاکساری نشان دادن(۹) خُفیَة: نهانی(۱۰) لَا يُحِبُّ: دوست نمی دارد.(۱۱) مُعْتَدين: متجاوزان(۱۲) اُذْكُر: یاد کن.(۱۳) خيفَة: ترس(۱۴) جَهْر: آشکار کردن. اَلْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی صدا را بلند کردن. دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی ادا کردن ذکر یا هر سخنی پایین تر از حدّ جهر.(۱۵) غُدُوّ: جمعِ غُدوَة، به معنی بامدادان(۱۶) آصال: جمعِ اصیل، به معنی شامگاهان(۱۷) علّت: بیماری(۱۸) نِعْمَ الْعِوَض: نکو عوضی است.(۱۹) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن(۲۰) دَفین: مدفون، دفن شده(۲۱) کَسی: کَس بودن، شخصیت داشتن(۲۲) دربافتن: آمیختن، درآمیختن(۲۳) اِکرام‌ساز: بخشنده، سخاوتمند(۲۴) گَش: خوب، خوش، زیبا(۲۵) مُراهِق: بالغ(۲۶) خوازه‌گر: خواستگار(۲۷) بارگی: در اینجا مراد جاه و جلال ظاهری است.(۲۸) طین: گِل(۲۹) بازِغ: تابان، رخشان(۳۰) خَیل: قبیله، طایفه(۳۱) تَبار: اصل، نژاد(۳۲) تزویج: ازدواج، همسر گرفتن(۳۳) دستْ پیمان: مَهریّه، شیربها(۳۴) نشانی: زیوری نظیر حلقه و انگشتری که داماد به هنگام عروسی به عروس میدهد.(۳۵) قُماش: پارچه، لباس، متاع(۳۶) دِق: ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید می‌آید.(۳۷) سَتی: بانو(۳۸) دَلال: ناز و کرشمه(۳۹) عَنود: ستیزه گر، لجوج(۴۰) غَر: فاحشه، زن بدکار(۴۱) گَرّائک: غلامک، بندهٔ کوچک(۴۲) مَهین: خوار، بی ارزش(۴۳) ژاژ خاییدن: سخنان بیهوده گفتن(۴۴) دَم دادن: فریفتن، فریب دادن(۴۵) هِلیدن: ترک کردن، فروگذاشتن(۴۶) باریکْ‌ریس: لاغر، ظریف(۴۷) تَبَخْتُر: به خود بالیدن، سرمستی(۴۸) زَفت: درشت، فربه(۴۹) عِشوه ‌دادن: فریب دادن(۵۰) گال دادن: بازی دادن، فریب دادن(۵۱) شبِ گِردَک: حجلهٔ عروسی(۵۲) اَمْرَد: جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، بی‌ریش(۵۳) حُلّهٔ: جامه، لباس نو(۵۴) کِنگِ اَمْرَد: در اصل اَمْرَدِ کِنگ بوده است، به معنی نامردِ ستبر و عظیم الجثه.(۵۵) بوغِ زفت: بقچه بزرگ، فوطه و لُنگ حمّام(۵۶) تون: آتشدان حمّام(۵۷) عِناد: بغض و ستیزه، لجاج(۵۸) دَه دادن: ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود آوردن به معنی خاک بر سرت باد.(۵۹) کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید نجات است.(۶۰) حَرَج: تنگی و فشار(۶۱) کَفور: بسیار ناسپاس(۶۲) فارِس: سوار بر اسب، در اینجا یعنی کسی که به مسند و مقامی رسد.(۶۳) کِبار: جمعِ کبیر، بزرگان، اعیان و اشراف(۶۴) اَعناق: جمعِ عُنُق، گردن ها(۶۵) مپا: نایست، پای مفشار، از مصدر پاییدن(۶۶) جَنَّتُ الَمْأوىٰ: يکی از بهشت های هشتگانه(۶۷) زرِّ دَه‌دَهی: طلای خالص، زر ناب(۶۸) مِلْح ریختن: نمک ریختن، ملاحت(۶۹) اَنین: ناله و مویه(۷۰) کُلَّما: هرگاه که، هر وقت که(۷۱) اَوْقَدُوا: برافروختند(۷۲) وَغی: جنگ، داد و قال(۷۳) أطْفَأَ: خاموش کرد.(۷۴) اِنْطَفَا: خاموش شد.(۷۵) ناسی: فراموشکار(۷۶) آتش‌زنه: سنگ چخماق(۷۷) شَرفَه: صدای پا(۷۸) سوخته: فتیله ای که قابلیت اشتعال زیادی دارد. آتشزا(۷۹) عَمَش: ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.(۸۰) گیراننده‌: شعله ور سازنده(۸۱) ضَریر: نابینا، کور(۸۲) دَبُّوسِ مِحنت: بلایی که مانند گُرز کوبنده است.(۸۳) تیر خَدَنگ: تیری که از چوب درخت خدنگ می سازند.(۸۴) نَزعِ جان: کندن جان، جان کندن(۸۵) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.(۸۶) خُطُوب: جمعِ خَطْب، به معنی خطابه خواندن(۸۷) غَویّ: گمراه(۸۸) اِحتجاب: پوشیدگی، حجاب-----------------------------------************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2553, Divan e Shamsکجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی*کسی را کاو به جان و دل تو را جوید نمی‌جوییدل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شویدچرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شوییمثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانتچرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابروییچه با لذت جفاکاری که می‌بکشی بدین زاریپس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خوییز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویاندلا جویان آن شیری خدا داند چه آهوییدلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تومرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کزان کوییبه پیش شاه خوش می‌دو گهی بالا و گه در گوازو ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گوییدلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبرمخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اوییغلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنمچو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سوییخمش کن کز ملامت او بدان ماند که می‌گویدزبان تو نمی‌دانم که من ترکم تو هندویی*۱ قرآن کریم، سوره غافر(۴۰)، آیه ۶۰Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ.»« پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم. آنهايى كهاز پرستش من سركشى مى‌كنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۵۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #55« ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّالُمْعْتَدِينَ.»« پروردگارتان را با تضرع و در نهان بخوانيد، زيرا او متجاوزان سركش را دوست ندارد.»*۳ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #205« وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِمِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ.»« پروردگارت را در دل خود به تضرع و ترس، بى‌آنكه صداى خود بلند كنى، هر صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش.»مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٩٢١Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیده ما چون بسی علت دروسترو فنا کن دید خود در دید دوستدید ما را دید او نعم‌العوض‌یابی اندر دید او کل غرضمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۶۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #562 سایه خود از سر من برمداربی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرارمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1778 عاشقم بر رنج خویش و درد خویشبهر خشنودی شاه فرد خویشمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1570 عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدبوالعجب من عاشق این هر دو ضدمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #409 آنکه ارزد صید را عشق است و بسلیک او کی گنجد اندر دام کستو مگر آیی و صید او شویدام بگذاری به دام او رویعشق می‌گوید به گوشم پست پستصید بودن خوشتر از صیادی استمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2465 لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاهخود چه باشد غیر این کار الهپیش چوگانهای حکم کن فکانمی‌دویم اندر مکان و لامکانقرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ۸۲Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #82« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»« چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد:موجود شو، پس موجود مى‌شود.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1113 تو ببند آن چشم و خود تسلیم کنخویش را بینی در آن شهر کهنمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3501 اول و آخر تویی ما در میانهیچ هیچی که نیاید در بیان« همانطور که عظمت بی نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زندهشویم. ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیانندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3774 او تو است اما نه این تو آن تو است که در آخر واقف بیرون شو استتوی آخر سوی توی اولتآمده‌ست از بهر تنبیه و صلتتوی تو در دیگری آمد دفینمن غلام مرد خودبینی چنینمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1735 من کسی در ناکسی دریافتمپس کسی در ناکسی دربافتممولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۷۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1729, Divan e Shamsای دل تو دمی مطیع سبحان نشدیوز کار بدت هیچ پشیمان نشدیصوفی و فقیه و زاهد و دانشمنداین جمله شدی ولی مسلمان نشدیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #249 « حکایت غلامِ هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آوردهبود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند، غلام خبر یافترنجور شد و می‌گداخت، و هیچ طبیب علّتِ او را درنمی‌یافتو او را زَهرهٔ گفتن نه.»خواجه‌یی را بود هندو بنده‌ییپروریده کرده او را زنده‌ییعلم و آدابش تمام آموختهدر دلش شمع هنر افروختهپروریدش از طفولیت به نازدر کنار لطف آن اکرام‌سازبود هم این خواجه را خوش دختریسیم‌اندامی گشی خوش‌گوهریچون مراهق گشت دختر طالبانبذل می‌کردند کابین گرانمی‌رسیدش از سوی هر مهتریبهر دختر دم به دم خوازه‌گریگفت خواجه مال را نبود ثباتروز آید شب رود اندر جهاتحسن صورت هم ندارد اعتبارکه شود رخ زرد از یک زخم خارسهل باشد نیز مهترزادگیکه بود غره به مال و بارگیای بسا مهتربچه کز شور و شرشد ز فعل زشت خود ننگ پدرپرهنر را نیز اگر باشد نفیسکم پرست و عبرتی گیر از بلیسعلم بودش چون نبودش عشق دیناو ندید از آدم الا نقش طینگرچه دانی دقت علم ای امینز آنت نگشاید دو دیده غیب‌بیناو نبیند غیر دستاری و ریشاز معرف پرسد از بیش و کمیشعارفا تو از معرف فارغیخود همی ‌بینی که نور بازغیکار تقوی دارد و دین و صلاحکه از او باشد به دو عالم فلاحکرد یک داماد صالح اختیارکه بد او فخر همه خیل و تبارپس زنان گفتند او را مال نیستمهتری و حسن و استقلال نیستگفت آنها تابع زهدند و دینبی‌زر او گنجی ست بر روی زمینچون به جد تزویج دختر گشت فاشدست پیمان و نشانی و قماشپس غلام خرد کاندر خانه بودگشت بیمار و ضعیف و زار زودهمچو بیمار دقی او می‌گداختعلت او را طبیبی کم شناختعقل می‌گفتی که رنجش از دل استداروی تن در غم دل باطل استآن غلامک دم نزد از حال خویشکز چه می‌آید بر او در سینه نیشگفت خاتون را شبی شوهر که توبازپرسش در خلا از حال اوتو به جای مادری او را بودکه غم خود پیش تو پیدا کندچونکه خاتون کرد در گوش این کلامروز دیگر رفت نزدیک غلامپس سرش را شانه می‌کرد آن ستیبا دو صد مهر و دلال و آشتیآنچنانکه مادران مهرباننرم کردش تا درآمد در بیانکه مرا اومید از تو این نبودکه دهی دختر به بیگانه عنودخواجه‌زاده ما و ما خسته‌جگرحیف نبود کو رود جای دگرخواست آن خاتون ز خشمی کامدشکه زند وز بام زیر اندازدشکو که باشد هندوی مادرغریکه طمع دارد به خواجه دختریگفت صبر اولی بود خود را گرفتگفت با خواجه که بشنو این شگفتاین چنین گرائکی خاین بودما گمان برده که هست او معتمدمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #284 « صبر فرمودنِ خواجه مادر دختر را که غلام را زجر مکن، من او را بی‌زجر ازین طمع بازآورم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند.»گفت خواجه صبر کن با او بگوکه ازو ببریم و بدهیمش به توتا مگر این از دلش بیرون کنمتو تماشا کن که دفعش چون کنمتو دلش خوش کن بگو می‌دان درستکه حقیقت دختر ما جفت توستما ندانستیم ای خوش مشتریچونکه دانستیم تو اولی تریآتش ما هم در این کانون مالیلی آن ما و تو مجنون ماتا خیال و فکر خوش بر وی زندفکر شیرین مرد را فربه کندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #6 قوت جبریل از مطبخ نبودبود از دیدار خلاق وجودمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #290 جانور فربه شود لیک از علفآدمی فربه ز عزست و شرفآدمی فربه شود از راه گوشجانور فربه شود از حلق و نوشگفت آن خاتون از این ننگِ مهینخود دهانم کی بجنبد اندر این؟این چنین ژاژی چه خایم بهر اوگو بمیر آن خاین ابلیس‌خوگفت خواجه نی مترس و دم دهشتا رود علت ازو زین لطف خوشدفع او را دلبرا بر من نویسهل که صحت یابد آن باریک‌ریسچون بگفت آن خسته را خاتون چنینمی‌نگنجید از تبختر بر زمینزفت گشت و فربه و سرخ و شگفتچون گل سرخ و هزاران شکر گفتگه گهی می‌گفت ای خاتون منکه مبادا باشد این دستان و فنخواجه جمعیت بکرد و دعوتیکه همی‌سازم فرج را وصلتیتا جماعت عشوه می‌دادند و گالکای فرج بادت مبارک اتّصالتا یقین‌تر شد فرج را آن سخنعلت از وی رفت کل از بیخ و بنبعد از آن اندر شب گردک به فنامردی را بست حنا همچو زنپرنگارش کرد ساعد چون عروسپس نمودش ماکیان دادش خروسمقنعه و حله عروسان نکوکنگ امرد را بپوشانید اوشمع را هنگام خلوت زود کشتماند هندو با چنان کنگ درشتهندوک فریاد می‌کرد و فغاناز برون نشنید کس از دف‌زنانضرب دف و کف و نعره مرد و زنکرد پنهان نعره آن نعره‌زنتا به روز آن هندوک را می‌فشاردچون بود در پیش سگ انبان آردزود آوردند طاس و بوغ زفترسم دامادان فرج حمام رفترفت در حمام او رنجورجانکون دریده همچو دلق تونیانآمد از حمام در گردک فسوسپیش او بنشست دختر چون عروسمادرش آنجا نشسته پاسبانکه نباید کو کند روز امتحانساعتی در وی نظر کرد از عنادآنگهان با هر دو دستش ده بدادگفت کس را خود مبادا اتصالبا چو تو ناخوش عروس بدفعالروز رویت روی خاتونان تر… زشتت شب بتر از … خرهمچنان جمله نعیمِ این جهانبس خوش است از دور پیش از امتحانمی‌نماید در نظر از دور آبچون روی نزدیک باشد آن سرابگنده پیرست او و از بس چاپلوسخویش را جلوه کند چون نو عروسهین مشو مغرور آن گلگونه‌اشنوش نیش‌آلوده او را مچشصبر کن کالصبر مفتاح الفرجتا نیفتی چون فرج در صد حرجآشکارا دانه پنهان دام اوخوش نماید ز اولت انعام اومولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #322 « در بیان آنکه این غرور تنها آن هندو را نبود، بلکه هر آدمی ای به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای، اِلّا مَنْ عَصَمَهُ اللهُ.»چون بپیوستی بدآن ای زینهارچند نالی در ندامت زار زارنام، میری و وزیری و شهیدر نهانش مرگ و درد و جان‌دهیبنده باش و بر زمین رو چون سمندچون جنازه نه که بر گردن برندقرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۶۳Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #63« وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا…»« بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به فروتنى راه مى‌روند…»جمله را حمال خود خواهد کفورچون سوار مرده آرندش به گوربر جنازه هر که را بینی به خوابفارس منصب شود عالی رکابزآنکه آن تابوت بر خلق است باربار بر خلقان فکندند این کباربار خود بر کس منه بر خویش نهسروری را کم طلب درویش بهمرکب اعناق مردم را مپاتا نیاید نقرست اندر دو پامرکبی را کاخرش تو ده دهیکه به شهری مانی و ویران‌دهیده دهش اکنون که چون شهرت نمودتا نباید رخت در ویران گشودده دهش اکنون که صد بستانت هستتا نگردی عاجز و ویران‌پرستگفت پیغمبر که جنت از الهگر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواهچون نخواهی، من کفیلم مر تو راجنت الماوى و دیدار خداحدیث« وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»«و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است.»آن صحابی زین کفالت شد عیارتا یکی روزی که گشته بد سوارتازیانه از کفش افتاد راستخود فرو آمد ز کس آن را نخواستآنکه از دادش نیاید هیچ بدداند و بی‌خواهشی خود می‌دهدور به امر حق بخواهی آن رواستآنچنان خواهش طریق انبیاستبد نماند چون اشاره کرد دوستکفر ایمان شد چو کفر از بهر اوستهر بدی که امر او پیش آوردآن ز نیکوهای عالم بگذردزآن صدف گر خسته گردد نیز پوستده مده که صد هزاران در در اوستاین سخن پایان ندارد بازگردسوی شاه و هم‌مزاج باز گردباز رو در کان چو زر ده‌دهیتا رهد دستان تو از دَه‌دِهیصورتی را چون بدل ره می‌دهنداز ندامت آخرش ده می‌دهندتوبه می‌آرند هم پروانه‌وارباز نسیان می‌کشدشان سوی کارهمچو پروانه ز دور آن نار رانور دید و بست آن سو بار راچون بیامد سوخت پرش را گریختباز چون طفلان فتاد و ملح ریختبار دیگر بر گمان طمع سودخویش زد بر آتش آن شمع زودبار دیگر سوخت هم واپس بجستباز کردش حرص دل ناسی و مستآن زمان کز سوختن وامی‌جهدهمچو هندو شمع را ده می‌دهدکای رخت تابان چون ماه شب‌ْفروزوای به صحبت کاذب و مغرورسوزباز از یادش رود توبه و انینکاوهن الرحمن کیدالکاذبیندوباره توبه و ناله را فراموش کند، زیرا که خداوند مهربان نیرنگ دروغگویان را سست کند.قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۲۸Quran, Sooreh Al-An'aam(#7), Line #96« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»« نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مى‌داشتند اكنون برايشان آشكار شده، اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها كه منعشان كرده بودند باز مى‌گردند. اينان دروغگويانند.»قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۸Quran, Sooreh Al-Anfaal(#8), Line #18«… وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ.»«… و خدا سست‌كننده حيله كافران است.»مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #353 « در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ.»کلما هم اوقدوا نارالوغیاطفا الله نارهم حتی انطفاعزم کرده که دلا آنجا مایستگشته ناسی زآنکه اهل عزم نیستهرگاه که آنان شعله جنگ برافروختند، خداوند آتش آنان را خموش ساخت تا آنکه بکلّی خاموش شد.قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۴Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #64«… كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ ۚ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا ۚ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ.»«… هرگاه كه آتش جنگ را افروختند خدا خاموشش ساخت. و آنان در روى زمين به فساد مى‌كوشند، و خدا مفسدان را دوست ندارد.»چون نبودش تخم صدقی کاشتهحق برو نسیان آن بگماشتهگرچه بر آتش‌زنه دل می‌زندآن ستارش را کف حق می‌کشدمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #357 « قصّه‌ای هم در تقریرِ این.»شرفه‌یی بشنید در شب معتمدبرگرفت آتش‌زنه کاتش زنددزد آمد آن زمان پیشش نشستچون گرفت آن سوخته می‌کرد پستمی‌نهاد آنجا سر انگشت راتا شود استاره آتش فناخواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرداین نمی‌دید او که دزدی می‌کشدخواجه گفت این سوخته نمناک بودمی‌مرد استاره از تریش زودبس که ظلمت بود و تاریکی ز پیشمی‌ندید آتش‌کشی را پیش خویشاین چنین آتش‌کشی اندر دلشدیده کافر نبیند از عمشچون نمی‌داند دل داننده‌ایهست با گردنده گرداننده‌ایچون نمی‌گویی که روز و شب به خودبی‌خداوندی کی آید کی رودگرد معقولات می‌گردی ببیناین چنین بی‌عقلی خود ای مهینخانه با بنا بود معقولتریا که بی‌بنا بگو ای کم‌هنرخط با کاتب بود معقولتریا که بی‌کاتب بیندیش ای پسرجیم گوش و عین چشم و میم فمچون بود بی‌کاتبی ای متهمشمع روشن بی ‌ز گیراننده‌اییا بگیراننده داننده‌ایصنعت خوب از کف شل ضریرباشد اولی یا به گیرایی بصیرپس چو دانستی که قهرت می‌کندبر سرت دبوس محنت می‌زندپس بکن دفعش چو نمرودی به جنگسوی او کش در هوا تیری خدنگهمچو اسپاه مغل بر آسمانتیر می‌انداز دفع نزع جانیا گریز از وی اگر توانی بروچون روی چون در کف اویی گرودر عدم بودی نرستی از کفشاز کف او چون رَهی ای دستخوشآرزو جستن بود بگریختنپیش عدلش خون تقوی ریختناین جهان دامست و دانه‌ ش آرزودر گریز از دام ها روی آر زوچون چنین رفتی بدیدی صد گشادچون شدی در ضد آن دیدی فسادپس پیمبر گفت استفتوا القلوبگر چه مفتی تان برون گوید خطوبحدیث« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلُمْفْتونَ.»« از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»آرزو بگذار تا رحم آیدشآزمودی که چنین می‌بایدشچون نتانی جست پس خدمت کنشتا روی از حبس او در گُلشنشدم به دم چون تو مراقب می‌شویداد می‌بینی و داور ای غویور ببندی چشم خود را ز احتجابکار خود را کی گذارد آفتاب
  continue reading

1180 قسمت

Artwork

Ganje Hozour audio Program #883

Ganj e Hozour Programs

403 subscribers

published

iconاشتراک گذاری
 

Fetch error

Hmmm there seems to be a problem fetching this series right now. Last successful fetch was on April 21, 2024 09:55 (4d ago)

What now? This series will be checked again in the next hour. If you believe it should be working, please verify the publisher's feed link below is valid and includes actual episode links. You can contact support to request the feed be immediately fetched.

Manage episode 302447049 series 1755842
محتوای ارائه شده توسط Parviz Shahbazi. تمام محتوای پادکست شامل قسمت‌ها، گرافیک‌ها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Parviz Shahbazi یا شریک پلتفرم پادکست آن‌ها آپلود و ارائه می‌شوند. اگر فکر می‌کنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخه‌برداری شما استفاده می‌کند، می‌توانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
برنامه شماره ۸۸۳ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۱ - ۲۴ شهریور PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF تمام اشعار این برنامه PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2553, Divan e Shamsکجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی؟ نمی‌گویی؟*کسی را کاو به جان و دل تو را جویَد، نمی‌جویی؟دل افکاری که رویِ خود به خونِ دیده می‌شویَدچرا از وی نمی‌داری، دو دستِ خود نمی‌شویی؟مثالِ تیرِ مژگانت، شدم من راست یکسانَتچرا ای چشمِ بختِ من تو با من کَژ چو ابرویی؟چه با لذّت جفاکاری که می‌بُکْشی بدین زاری؟پس آنگه عاشقِ کشته تو را گوید: چو خوش خوییز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویاندلا جویانِ آن شیری، خدا داند چه آهوییدلا گر چه نزاری تو، مقیمِ کویِ یاری تومرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کَزان کوییبه پیشِ شاهِ خوش می‌دو، گَهی بالا و گَه در گَوْ(۱)ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گوییدلا جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جز دلبرمخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اوییغلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنمچو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سوییخمش کن، کز ملامت او بِدان مانَد که می‌گویدزبانِ تو نمی‌دانم که من تُرکم، تو هِندویی(۱) گَوْ: گودال، گودی----------------*۱ قرآن کریم، سوره غافر(۴۰)، آیه ۶۰Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي(۲) أَسْتَجِبْ(۳) لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ(۴) عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ(۵) جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ(۶).»« پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم. آنهايى كهاز پرستش من سركشى مى‌كنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»(۲) اُدْعُونی: بخوانید مرا(۳) اَسْتَجِبْ: اجابت کنم(۴) يَسْتَكْبِرُون: استکبار می‌ورزند.(۵) سَيَدْخُلُون: به زودی داخل می شوند.(۶) داخِرِين: جمعِ داخِر، خوار، ذلیل----------------*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۵۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #55« ادْعُوا(۷) رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا(۸) وَخُفْيَةً ۚ(۹) إِنَّهُ لَا يُحِبُّ(۱۰)الُمْعْتَدِينَ(۱۱).»« پروردگارتان را با تضرع و در نهان بخوانيد، زيرا او متجاوزان سركش را دوست ندارد.»(۷) ادْعُوا: بخوانید(۸) تَضَرُّع: زاری و خاکساری نشان دادن(۹) خُفیَة: نهانی(۱۰) لَا يُحِبُّ: دوست نمی دارد.(۱۱) مُعْتَدين: متجاوزان----------------*۳ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #205« وَاذْكُرْ(۱۲) رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً(۱۳) وَدُونَ الْجَهْرِ(۱۴)مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ(۱۵) وَالْآصَالِ(۱۶) وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ.»« پروردگارت را در دل خود به تضرع و ترس، بى‌آنكه صداى خود بلند كنى، هر صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش.»(۱۲) اُذْكُر: یاد کن.(۱۳) خيفَة: ترس(۱۴) جَهْر: آشکار کردن. اَلْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی صدا را بلند کردن.دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی ادا کردن ذکر یا هر سخنی پایین تر از حدّ جهر.(۱۵) غُدُوّ: جمعِ غُدوَة، به معنی بامدادان(۱۶) آصال: جمعِ اصیل، به معنی شامگاهان---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٩٢١Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیده ما چون بسی علّت(۱۷) دَروسترو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوستدیدِ ما را دیدِ او نِعْمَ‌الْعِوَض‌(۱۸)یابی اندر دیدِ او کلِّ غرض(۱۷) علّت: بیماری(۱۸) نِعْمَ الْعِوَض: نکو عوضی است.---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۶۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #562 سایهٔ خود از سرِ من برمَداربی‌قرارم، بی‌قرارم، بی‌قرارمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1778 عاشقم بر رنجِ خویش و دردِ خویشبهرِ خشنودیِّ شاهِ فردِ خویشمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1570 عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدبوالْعَجَب، من عاشقِ این هر دو ضدمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #409 آنکه ارزد صید را، عشق است و بسلیک او کَی گنجد اندر دامِ کَس؟تو مگر آییّ و صیدِ او شویدام بگذاری، به دامِ او رَویعشق می‌گوید به گوشم پست پستصید بودن خوشتر از صیّادی استمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2465 لحظه‌ای ماهم کند، یک دَم سیاهخود چه باشد غیرِ این، کارِ اِله؟پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکانمی‌دویم اندر مکان و لامَکانقرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ۸۲Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #82« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»« چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد:موجود شو، پس موجود مى‌شود.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1113 تو ببند آن چشم و خود تسلیم کنخویش را بینی در آن شهرِ کهنمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3501 اوّل و آخِر تویی ما در میانهیچ هیچی که نیاید در بیان« همانطور که عظمت بی نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زندهشویم. ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیانندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3774 او تو است، امّا نه این تو آن تو است که در آخِر، واقفِ بیرون شو استتویِ آخِر سویِ تویِ اَوَّلَتآمده‌ست از بهرِ تَنبیه و صِلَت(۱۹)تویِ تو در دیگری آمد دَفین(۲۰)من غلامِ مَردِ خودبینی چنین(۱۹) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن(۲۰) دَفین: مدفون، دفن شده---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1735 من کَسی(۲۱) در ناکَسی دریافتمپس کَسی در ناکَسی دربافتم(۲۲)(۲۱) کَسی: کَس بودن، شخصیت داشتن(۲۲) دربافتن: آمیختن، درآمیختن---------------------------مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۷۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1729, Divan e Shamsای دل تو دَمی مطیعِ سبحان نشدیوز کار بَدَت هیچ پشیمان نشدیصوفی و فقیه و زاهد و دانشمنداین جمله شدی ولی مسلمان نشدیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #249 « حکایت غلامِ هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آوردهبود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند، غلام خبر یافترنجور شد و می‌گداخت، و هیچ طبیب علّتِ او را درنمی‌یافتو او را زَهرهٔ گفتن نه.»خواجه‌یی را بود هندو بنده‌ییپروریده، کرده او را زنده‌ییعلم و آدابش تمام آموختهدر دلش شمعِ هنر افروختهپروریدش از طفولیّت به نازدر کنارِ لطف آن اِکرام‌ساز(۲۳)بود هم این خواجه را خوش دختریسیمْ‌اندامی، گَشی(۲۴)، خوش‌گوهریچون مُراهِق(۲۵) گشت دختر، طالبانبذل می‌کردند کابینِ گِرانمی‌رسیدش از سویِ هر مهتریبهرِ دختر دَم به دَم خوازه‌گری(۲۶)گفت خواجه: مال را نَبْوَد ثباتروز آید شب رَوَد اندر جِهاتحُسنِ صورت هم ندارد اعتبارکه شود رخ زرد از یک زخمِ خارسهل باشد نیز مهترزادگیکه بُوَد غِرّه به مال و بارگی(۲۷)ای بسا مهتربچه کز شور و شرشد ز فعلِ زشتِ خود ننگِ پدرپُرهنر را نیز اگر باشد نفیسکم پَرَست و عبرتی گیر از بِلیسعلم بودَش چون نبودش عشقِ دیناو ندید از آدم اِلّا نقشِ طین(۲۸)گرچه دانی دقّتِ علم ای امینز آنْت نگْشاید دو دیدهٔ غیبْ‌بیناو نبیند غیر دستاری و ریشاز مُعَرِّف پُرسد از بیش و کَمیشعارفا تو از مُعَرِّف فارغیخود همی ‌بینی، که نورِ بازِغی(۲۹)کار، تقوی دارد و دین و صلاحکه از او باشد به دو عالَم فلاحکرد یک دامادِ صالح اختیارکه بُد او فخرِ همه خَیل(۳۰) و تَبار(۳۱)پس زنان گفتند: او را مال نیستمهتری و حُسن و استقلال نیستگفت: آنها تابعِ زُهدند و دینبی‌زر، او گنجی ست بر رویِ زمینچون به جِدّ تزویجِ(۳۲) دختر گشت فاشدستْ پیمان(۳۳) و نشانی(۳۴) و قُماش(۳۵)پس غلامِ خُرد کاندر خانه بودگشت بیمار و ضعیف و زار زودهمچو بیمارِ دِقی(۳۶) او می‌گداختعلّتِ او را طبیبی کم شناختعقل می‌گفتی که رنجَش از دل استدارویِ تن در غمِ دل باطل استآن غلامک دَم نزد از حالِ خویشکز چه می‌آید بر او در سینه نیشگفت خاتون را شبی شوهر که توبازپُرسَش در خَلا از حالِ اوتو به جای مادری او را، بُوَدکه غمِ خود پیشِ تو پیدا کندچونکه خاتون کرد در گوش این کلامروزِ دیگر رفت نزدیکِ غلامپس سرش را شانه می‌کرد آن سَتی(۳۷)با دو صد مهر و دَلال(۳۸) و آشتیآنچنانکه مادرانِ مهرباننرم کردش، تا درآمد در بیانکه مرا اومید از تو این نبودکه دهی دختر به بیگانهٔ عَنود(۳۹)خواجه‌زادهٔ ما و ما خسته‌جگرحیف نبود کو رَوَد جایِ دگر؟خواست آن خاتون، ز خشمی کآمدشکه زند وز بام زیر اندازدشکو که باشد هندویِ مادرغَری(۴۰)که طمع دارد به خواجه دختری؟گفت: صبر اَولی بود، خود را گرفتگفت با خواجه که بشنو این شگفتاین چنین گَرّائکی(۴۱) خاین بودما گمان برده که هست او مُعتمد(۲۳) اِکرام‌ساز: بخشنده، سخاوتمند(۲۴) گَش: خوب، خوش، زیبا(۲۵) مُراهِق: بالغ(۲۶) خوازه‌گر: خواستگار(۲۷) بارگی: در اینجا مراد جاه و جلال ظاهری است.(۲۸) طین: گِل(۲۹) بازِغ: تابان، رخشان(۳۰) خَیل: قبیله، طایفه(۳۱) تَبار: اصل، نژاد(۳۲) تزویج: ازدواج، همسر گرفتن(۳۳) دستْ پیمان: مَهریّه، شیربها(۳۴) نشانی: زیوری نظیر حلقه و انگشتری که داماد به هنگام عروسی به عروس میدهد.(۳۵) قُماش: پارچه، لباس، متاع(۳۶) دِق: ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید می‌آید.(۳۷) سَتی: بانو(۳۸) دَلال: ناز و کرشمه(۳۹) عَنود: ستیزه گر، لجوج(۴۰) غَر: فاحشه، زن بدکار(۴۱) گَرّائک: غلامک، بندهٔ کوچک---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #284 « صبر فرمودنِ خواجه مادر دختر را که غلام را زجر مکن، من او را بی‌زجر ازین طمع بازآورم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند.»گفت خواجه: صبر کن با او بگوکه ازو بُبْریم و بِدهیمَش به توتا مگر این از دلش بیرون کنمتو تماشا کن که دفعش چون کنمتو دلش خوش کن، بگو: می‌دان درستکه حقیقت دخترِ ما جفتِ توستما ندانستیم ای خوشْ مشتریچونکه دانستیم، تو اَولی تریآتشِ ما هم در این کانونِ مالیلی آنِ ما و تو مجنون ماتا خیال و فکرِ خوش بر وی زندفکرِ شیرین مَرد را فَربِه کندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #6 قُوّتِ جِبْریل از مَطْبَخ نبودبود از دیدارِ خَلّاقِ وجودمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #290 جانور فَربه شود، لیک از علفآدمی فَربه ز عِزّست و شرفآدمی فَربه شود، از راه گوشجانور فَربه شود از حلق و نوشگفت آن خاتون: از این ننگِ مَهین(۴۲)خود دهانم کی بجنبد اندر این؟این چنین ژاژی چه خایم(۴۳) بهرِ او؟گو بمیر آن خاینِ ابلیس‌خُوگفت خواجه: نی، مترس و دَم دَهش(۴۴)تا رَود علّت ازو زین لطفِ خَوشدفعِ او را دلبرا بر من نویسهِل(۴۵) که صحّت یابد آن باریکْ‌ریس(۴۶)چون بگفت آن خسته را خاتون چنینمی‌نگنجید از تَبَخْتُر(۴۷) بر زمینزَفت(۴۸) گشت و فَربه و سرخ و شِگُفتچون گُلِ سرخ و هزاران شُکر گفتگَه گَهی می‌گفت: ای خاتونِ منکه مبادا باشد این دستان و فَنخواجه جمعیّت بکرد و دعوتیکه: همی‌سازم فَرَج را وصلتیتا جماعت عِشوه می‌دادند(۴۹) و گال(۵۰)کِای فَرَج بادت مبارک اتّصالتا یقین‌تر شد فَرج را آن سُخُنعلّت از وی رفت، کُلّ از بیخ و بُنبعد از آن اندر شبِ گِردَک(۵۱) به فناَمْرَدی(۵۲) را بست حَنّا همچو زنپُرنگارش کرد ساعد چون عروسپس نمودش ماکیان، دادش خروسمقنعه و حُلّهٔ(۵۳) عروسانِ نکوکِنگِ اَمْرَد(۵۴) را بپوشانید اوشمع را هنگام خلوت زود کُشتماند هندو با چنان کِنگِ درشتهندُوَک فریاد می‌کرد و فغاناز برون نشنید کَس از دف‌زنانضربِ دفّ و کفّ و نعرهٔ مرد و زنکرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زنتا به روز آن هندُوَک را می‌فشارْدچون بُوَد در پیشِ سگ انبانِ آرد؟زود آوردند طاس و بوغِ زفت(۵۵)رسمِ دامادان، فرج حمام رفترفت در حمّام او رنجورْجانکون دریده همچو دلقِ تونیان(۵۶)آمد از حمّام در گِردَک فسوسپیشِ او بنشست دختر چون عروسمادرش آنجا نشسته پاسبانکه نباید کو کند روز امتحانساعتی در وی نظر کرد از عِناد(۵۷)آنگهان با هر دو دستش دَه بِداد(۵۸)گفت: کَس را خود مبادا اتّصالبا چو تو ناخوش عروسِ بَدفِعالروز رویَت رویِ خاتونانِ تر… زشتت، شب بتر از … خرهمچنان جملهٔ نعیمِ این جهانبس خوش است از دور پیش از امتحانمی‌نماید در نظر از دور آبچون روی نزدیک، باشد آن سَرابگَنده پیرست او و از بس چاپلوسخویش را جلوه کند چون نو عروسهین مشو مغرورِ آن گُلگُونه‌اشنوشِ نیش‌آلودهٔ او را مَچَشصبر کن کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۵۹)تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج(۶۰)آشکارا دانه، پنهان دامِ اوخوش نماید ز اوّلت اِنعامِ او(۴۲) مَهین: خوار، بی ارزش(۴۳) ژاژ خاییدن: سخنان بیهوده گفتن(۴۴) دَم دادن: فریفتن، فریب دادن(۴۵) هِلیدن: ترک کردن، فروگذاشتن(۴۶) باریکْ‌ریس: لاغر، ظریف(۴۷) تَبَخْتُر: به خود بالیدن، سرمستی(۴۸) زَفت: درشت، فربه(۴۹) عِشوه ‌دادن: فریب دادن(۵۰) گال دادن: بازی دادن، فریب دادن(۵۱) شبِ گِردَک: حجلهٔ عروسی(۵۲) اَمْرَد: جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، بی‌ریش(۵۳) حُلّهٔ: جامه، لباس نو(۵۴) کِنگِ اَمْرَد: در اصل اَمْرَدِ کِنگ بوده است، به معنی نامردِ ستبر و عظیم الجثه.(۵۵) بوغِ زفت: بقچه بزرگ، فوطه و لُنگ حمّام(۵۶) تون: آتشدان حمّام(۵۷) عِناد: بغض و ستیزه، لجاج(۵۸) دَه دادن: ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود آوردن به معنی خاک بر سرت باد.(۵۹) کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید نجات است.(۶۰) حَرَج: تنگی و فشار---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #322 « در بیان آنکه این غرور تنها آن هندو را نبود، بلکه هر آدمی ای به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای، اِلّا مَنْ عَصَمَهُ اللهُ.»چون بپیوستی بِدآن ای زینهارچند نالی در ندامت زارِ زارنام، میری و وزیری و شهیدر نهانش مرگ و درد و جان‌دهیبنده باش و بر زمین رو چون سَمَندچون جِنازه نه، که بر گردن بَرَندقرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۶۳Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #63« وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا…»« بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به فروتنى راه مى‌روند…»جمله را حمّالِ خود خواهد کَفور(۶۱)چون سوارِ مُرده آرَندَش به گوربر جنازه هر که را بینی به خوابفارِسِ(۶۲) منصب شود، عالی رِکابزآنکه آن تابوت بر خلق است باربار بر خلقان فکندند این کِبار(۶۳)بارِ خود بر کَس مَنِه، بر خویش نِهْسَروری را کم طلب، درویش بِهْمَرکَبِ اَعناقِ(۶۴) مردم را مَپا(۶۵)تا نیاید نِقرست اندر دو پامَرکَبی را کآخرش تو دَه دِهیکه به شهری مانی و ویران‌دِهیدَه دِهش اکنون که چون شَهرت نمودتا نباید رَخت در ویران گشوددَه دِهش اکنون که صد بُستانت هستتا نگردی عاجز و ویران‌پرستگفت پیغمبر که جنّت از الهگر همی‌خواهی، ز کَس چیزی مخواهچون نخواهی، من کفیلم مر تو راجَنَّتُ الَمْأوىٰ(۶۶) و دیدارِ خداحدیث« وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»«و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است.»آن صَحابی زین کَفالت شد عَیارتا یکی روزی که گشته بُد سوارتازیانه از کَفَش افتاد راستخود فرو آمد ز کَس آن را نخواستآنکه از دادش نیاید هیچ بَدداند و بی‌خواهشی خود می‌دهدور به امرِ حق بخواهی، آن رواستآنچنان خواهش، طریقِ انبیاستبَد نمانَد چون اشاره کرد دوستکفر ایمان شد، چو کفر از بهرِ اوستهر بَدی که امرِ او پیش آوردآن ز نیکوهایِ عالَم بگذردزآن صدف گر خسته گردد نیز پوستدَه مَده که صد هزاران دُر دَر اوستاین سخن پایان ندارد، بازگردسویِ شاه و هم‌مزاجِ باز، گردباز رو در کان چو زرِّ دَه‌دَهی(۶۷)تا رَهَد دستانِ تو از دَه‌دِهیصورتی را چون بدل ره می‌دهنداز ندامت آخرش دَه می‌دهندتوبه می‌آرند هم پروانه‌وارباز نِسیان می‌کَشَدشان سویِ کارهمچو پروانه ز دور آن نار رانور دید و بست آن سو بار راچون بیآمد، سوخت پَرّش را گریختباز چون طفلان فتاد و مِلْح ریخت(۶۸)بارِ دیگر بر گُمان طمعِ سودخویش زد بر آتشِ آن شمع، زودبارِ دیگر سوخت هم واپس بجَستباز کردش حرصِ دل ناسیّ و مستآن زمان کز سوختن وامی‌جهدهمچو هندو شمع را دَه می‌دهدکای رُخَت تابان چون ماهِ شب‌ْفروزوِایْ به صحبت کاذب و مغرورسوزباز از یادش رود توبه و اَنین(۶۹)کاَوْهَنَ الرَّحْمنُ کَیدَالْکاذِبیندوباره توبه و ناله را فراموش کند، زیرا که خداوند مهربان نیرنگ دروغگویان را سست کند.قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۲۸Quran, Sooreh Al-An'aam(#7), Line #96« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»« نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مى‌داشتند اكنون برايشان آشكار شده، اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها كه منعشان كرده بودند باز مى‌گردند. اينان دروغگويانند.»قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۸Quran, Sooreh Al-Anfaal(#8), Line #18«… وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ.»«… و خدا سست‌كننده حيله كافران است.»(۶۱) کَفور: بسیار ناسپاس(۶۲) فارِس: سوار بر اسب، در اینجا یعنی کسی که به مسند و مقامی رسد.(۶۳) کِبار: جمعِ کبیر، بزرگان، اعیان و اشراف(۶۴) اَعناق: جمعِ عُنُق، گردن ها(۶۵) مپا: نایست، پای مفشار، از مصدر پاییدن(۶۶) جَنَّتُ الَمْأوىٰ: يکی از بهشت های هشتگانه(۶۷) زرِّ دَه‌دَهی: طلای خالص، زر ناب(۶۸) مِلْح ریختن: نمک ریختن، ملاحت(۶۹) اَنین: ناله و مویه---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #353 « در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ.»کُلَّما(۷۰) هُمْ اَوْقَدُوا(۷۱) نارَالْوَغی(۷۲)أطْفَأَ(۷۳) الله نارَهُمْ حَتَّی انْطَفا(۷۴)عزم کرده که دلا آنجا مَایستگشته ناسی(۷۵) زآنکه اهلِ عزم نیستهرگاه که آنان شعله جنگ برافروختند، خداوند آتش آنان را خموش ساخت تا آنکه بکلّی خاموش شد.قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۴Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #64«… كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ ۚ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا ۚ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ.»«… هرگاه كه آتش جنگ را افروختند خدا خاموشش ساخت. و آنان در روى زمين به فساد مى‌كوشند، و خدا مفسدان را دوست ندارد.»چون نبودش تخمِ صدقی کاشتهحق برو نسیانِ آن بگماشتهگرچه بر آتش‌زنهٔ (۷۶) دل می‌زندآن سِتارَ‌ش را کفِ حق می‌کُشد(۷۰) کُلَّما: هرگاه که، هر وقت که(۷۱) اَوْقَدُوا: برافروختند(۷۲) وَغی: جنگ، داد و قال(۷۳) أطْفَأَ: خاموش کرد.(۷۴) اِنْطَفَا: خاموش شد.(۷۵) ناسی: فراموشکار(۷۶) آتش‌زنه: سنگ چخماق---------------------------مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #357 « قصّه‌ای هم در تقریرِ این.»شَرفَه‌یی(۷۷) بشنید در شب مُعتمدبرگرفت آتش‌زنه کآتش زنددزد آمد آن زمان پیشش نشستچون گرفت آن سوخته(۷۸) می‌کرد پستمی‌نهاد آنجا سرِ انگشت راتا شود استارهٔ آتش فناخواجه می‌پنداشت کز خود می‌مُرَداین نمی‌دید او که دزدی می‌کشدخواجه گفت: این سوخته نمناک بودمی‌مُرَد استاره از تَرّیش زودبس که ظلمت بود و تاریکی ز پیشمی‌ندید آتش‌کُشی را پیشِ خویشاین چنین آتش‌کُشی اندر دلشدیدهٔ کافر نبیند از عَمَش(۷۹)چون نمی‌داند دلِ داننده‌ایهست با گردنده گرداننده‌ای؟چون نمی‌گویی که روز و شب به خَودبی‌خداوندی کی آید؟ کی رود؟گِردِ معقولات می‌گردی ببیناین چنین بی‌عقلیِ خود ای مَهینخانه با بنّا بود معقولتریا که بی‌بنّا؟ بگو ای کم‌هنرخطّ، با کاتب بود معقولتریا که بی‌کاتب؟ بِیَندیش ای پسرجیمِ گوش و عَینِ چشم و میمِ فمچون بود بی‌کاتبی؟ ای مُتَّهمشمعِ روشن بی ‌ز گیراننده‌ای(۸۰)یا بگیرانندهٔ داننده‌ای؟صنعتِ خوب از کفِ شَلِّ ضَریر(۸۱)باشد اَولی یا به گیرایی بصیر؟پس چو دانستی که قهرت می‌کندبر سَرت دَبُّوسِ مِحنت(۸۲) می‌زندپس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگسویِ او کَش در هوا تیری خَدَنگ(۸۳)همچو اِسپاهِ مُغُل بر آسمانتیر می‌انداز دفعِ نَزعِ جان(۸۴)یا گُریز از وی اگر توانی بِرَوچون رَوی؟ چون در کفِ اویی گِرَودر عدم بودی، نَرَستی از کَفَشاز کفِ او چون رَهی ای دستخَوش(۸۵)؟آرزو جُستن، بود بگریختنپیشِ عدلش خونِ تقوی ریختناین جهان دامست و دانه‌ ش آرزودر گریز از دام ها، روی آر، زُوچون چنین رفتی، بدیدی صد گشادچون شدی در ضدِّ آن دیدی فسادپس پیمبر گفت اِسْتَفْتُوا الْقُلوبگر چه مُفتی تان برون گوید خُطُوب(۸۶)حدیث« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلُمْفْتونَ.»« از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»آرزو بگذار تا رحم آیدشآزمودی که چنین می‌بایدشچون نتانی جَست، پس خدمت کُنَشتا رَوی از حبسِ او در گُلشنشدَم به دَم چون تو مراقب می‌شویداد می‌بینی و داور ای غَوی(۸۷)ور ببندی چشمِ خود را ز اِحتجاب(۸۸)کارِ خود را کی گذارد آفتاب؟(۷۷) شَرفَه: صدای پا(۷۸) سوخته: فتیله ای که قابلیت اشتعال زیادی دارد. آتشزا(۷۹) عَمَش: ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.(۸۰) گیراننده‌: شعله ور سازنده(۸۱) ضَریر: نابینا، کور(۸۲) دَبُّوسِ مِحنت: بلایی که مانند گُرز کوبنده است.(۸۳) تیر خَدَنگ: تیری که از چوب درخت خدنگ می سازند.(۸۴) نَزعِ جان: کندن جان، جان کندن(۸۵) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.(۸۶) خُطُوب: جمعِ خَطْب، به معنی خطابه خواندن(۸۷) غَویّ: گمراه(۸۸) اِحتجاب: پوشیدگی، حجاب---------------------------مجموع لغات: (۱) گَوْ: گودال، گودی(۲) اُدْعُونی: بخوانید مرا(۳) اَسْتَجِبْ: اجابت کنم(۴) يَسْتَكْبِرُون: استکبار می‌ورزند.(۵) سَيَدْخُلُون: به زودی داخل می شوند.(۶) داخِرِين: جمعِ داخِر، خوار، ذلیل(۷) ادْعُوا: بخوانید(۸) تَضَرُّع: زاری و خاکساری نشان دادن(۹) خُفیَة: نهانی(۱۰) لَا يُحِبُّ: دوست نمی دارد.(۱۱) مُعْتَدين: متجاوزان(۱۲) اُذْكُر: یاد کن.(۱۳) خيفَة: ترس(۱۴) جَهْر: آشکار کردن. اَلْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی صدا را بلند کردن. دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی ادا کردن ذکر یا هر سخنی پایین تر از حدّ جهر.(۱۵) غُدُوّ: جمعِ غُدوَة، به معنی بامدادان(۱۶) آصال: جمعِ اصیل، به معنی شامگاهان(۱۷) علّت: بیماری(۱۸) نِعْمَ الْعِوَض: نکو عوضی است.(۱۹) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن(۲۰) دَفین: مدفون، دفن شده(۲۱) کَسی: کَس بودن، شخصیت داشتن(۲۲) دربافتن: آمیختن، درآمیختن(۲۳) اِکرام‌ساز: بخشنده، سخاوتمند(۲۴) گَش: خوب، خوش، زیبا(۲۵) مُراهِق: بالغ(۲۶) خوازه‌گر: خواستگار(۲۷) بارگی: در اینجا مراد جاه و جلال ظاهری است.(۲۸) طین: گِل(۲۹) بازِغ: تابان، رخشان(۳۰) خَیل: قبیله، طایفه(۳۱) تَبار: اصل، نژاد(۳۲) تزویج: ازدواج، همسر گرفتن(۳۳) دستْ پیمان: مَهریّه، شیربها(۳۴) نشانی: زیوری نظیر حلقه و انگشتری که داماد به هنگام عروسی به عروس میدهد.(۳۵) قُماش: پارچه، لباس، متاع(۳۶) دِق: ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید می‌آید.(۳۷) سَتی: بانو(۳۸) دَلال: ناز و کرشمه(۳۹) عَنود: ستیزه گر، لجوج(۴۰) غَر: فاحشه، زن بدکار(۴۱) گَرّائک: غلامک، بندهٔ کوچک(۴۲) مَهین: خوار، بی ارزش(۴۳) ژاژ خاییدن: سخنان بیهوده گفتن(۴۴) دَم دادن: فریفتن، فریب دادن(۴۵) هِلیدن: ترک کردن، فروگذاشتن(۴۶) باریکْ‌ریس: لاغر، ظریف(۴۷) تَبَخْتُر: به خود بالیدن، سرمستی(۴۸) زَفت: درشت، فربه(۴۹) عِشوه ‌دادن: فریب دادن(۵۰) گال دادن: بازی دادن، فریب دادن(۵۱) شبِ گِردَک: حجلهٔ عروسی(۵۲) اَمْرَد: جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، بی‌ریش(۵۳) حُلّهٔ: جامه، لباس نو(۵۴) کِنگِ اَمْرَد: در اصل اَمْرَدِ کِنگ بوده است، به معنی نامردِ ستبر و عظیم الجثه.(۵۵) بوغِ زفت: بقچه بزرگ، فوطه و لُنگ حمّام(۵۶) تون: آتشدان حمّام(۵۷) عِناد: بغض و ستیزه، لجاج(۵۸) دَه دادن: ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود آوردن به معنی خاک بر سرت باد.(۵۹) کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید نجات است.(۶۰) حَرَج: تنگی و فشار(۶۱) کَفور: بسیار ناسپاس(۶۲) فارِس: سوار بر اسب، در اینجا یعنی کسی که به مسند و مقامی رسد.(۶۳) کِبار: جمعِ کبیر، بزرگان، اعیان و اشراف(۶۴) اَعناق: جمعِ عُنُق، گردن ها(۶۵) مپا: نایست، پای مفشار، از مصدر پاییدن(۶۶) جَنَّتُ الَمْأوىٰ: يکی از بهشت های هشتگانه(۶۷) زرِّ دَه‌دَهی: طلای خالص، زر ناب(۶۸) مِلْح ریختن: نمک ریختن، ملاحت(۶۹) اَنین: ناله و مویه(۷۰) کُلَّما: هرگاه که، هر وقت که(۷۱) اَوْقَدُوا: برافروختند(۷۲) وَغی: جنگ، داد و قال(۷۳) أطْفَأَ: خاموش کرد.(۷۴) اِنْطَفَا: خاموش شد.(۷۵) ناسی: فراموشکار(۷۶) آتش‌زنه: سنگ چخماق(۷۷) شَرفَه: صدای پا(۷۸) سوخته: فتیله ای که قابلیت اشتعال زیادی دارد. آتشزا(۷۹) عَمَش: ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.(۸۰) گیراننده‌: شعله ور سازنده(۸۱) ضَریر: نابینا، کور(۸۲) دَبُّوسِ مِحنت: بلایی که مانند گُرز کوبنده است.(۸۳) تیر خَدَنگ: تیری که از چوب درخت خدنگ می سازند.(۸۴) نَزعِ جان: کندن جان، جان کندن(۸۵) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.(۸۶) خُطُوب: جمعِ خَطْب، به معنی خطابه خواندن(۸۷) غَویّ: گمراه(۸۸) اِحتجاب: پوشیدگی، حجاب-----------------------------------************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2553, Divan e Shamsکجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی*کسی را کاو به جان و دل تو را جوید نمی‌جوییدل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شویدچرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شوییمثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانتچرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابروییچه با لذت جفاکاری که می‌بکشی بدین زاریپس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خوییز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویاندلا جویان آن شیری خدا داند چه آهوییدلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تومرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کزان کوییبه پیش شاه خوش می‌دو گهی بالا و گه در گوازو ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گوییدلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبرمخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اوییغلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنمچو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سوییخمش کن کز ملامت او بدان ماند که می‌گویدزبان تو نمی‌دانم که من ترکم تو هندویی*۱ قرآن کریم، سوره غافر(۴۰)، آیه ۶۰Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ.»« پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم. آنهايى كهاز پرستش من سركشى مى‌كنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۵۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #55« ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّالُمْعْتَدِينَ.»« پروردگارتان را با تضرع و در نهان بخوانيد، زيرا او متجاوزان سركش را دوست ندارد.»*۳ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۵Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #205« وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِمِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ.»« پروردگارت را در دل خود به تضرع و ترس، بى‌آنكه صداى خود بلند كنى، هر صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش.»مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٩٢١Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیده ما چون بسی علت دروسترو فنا کن دید خود در دید دوستدید ما را دید او نعم‌العوض‌یابی اندر دید او کل غرضمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۶۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #562 سایه خود از سر من برمداربی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرارمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1778 عاشقم بر رنج خویش و درد خویشبهر خشنودی شاه فرد خویشمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1570 عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدبوالعجب من عاشق این هر دو ضدمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #409 آنکه ارزد صید را عشق است و بسلیک او کی گنجد اندر دام کستو مگر آیی و صید او شویدام بگذاری به دام او رویعشق می‌گوید به گوشم پست پستصید بودن خوشتر از صیادی استمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2465 لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاهخود چه باشد غیر این کار الهپیش چوگانهای حکم کن فکانمی‌دویم اندر مکان و لامکانقرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ۸۲Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #82« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»« چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مى‌گويد:موجود شو، پس موجود مى‌شود.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1113 تو ببند آن چشم و خود تسلیم کنخویش را بینی در آن شهر کهنمولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3501 اول و آخر تویی ما در میانهیچ هیچی که نیاید در بیان« همانطور که عظمت بی نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زندهشویم. ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیانندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3774 او تو است اما نه این تو آن تو است که در آخر واقف بیرون شو استتوی آخر سوی توی اولتآمده‌ست از بهر تنبیه و صلتتوی تو در دیگری آمد دفینمن غلام مرد خودبینی چنینمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1735 من کسی در ناکسی دریافتمپس کسی در ناکسی دربافتممولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۷۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1729, Divan e Shamsای دل تو دمی مطیع سبحان نشدیوز کار بدت هیچ پشیمان نشدیصوفی و فقیه و زاهد و دانشمنداین جمله شدی ولی مسلمان نشدیمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #249 « حکایت غلامِ هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آوردهبود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند، غلام خبر یافترنجور شد و می‌گداخت، و هیچ طبیب علّتِ او را درنمی‌یافتو او را زَهرهٔ گفتن نه.»خواجه‌یی را بود هندو بنده‌ییپروریده کرده او را زنده‌ییعلم و آدابش تمام آموختهدر دلش شمع هنر افروختهپروریدش از طفولیت به نازدر کنار لطف آن اکرام‌سازبود هم این خواجه را خوش دختریسیم‌اندامی گشی خوش‌گوهریچون مراهق گشت دختر طالبانبذل می‌کردند کابین گرانمی‌رسیدش از سوی هر مهتریبهر دختر دم به دم خوازه‌گریگفت خواجه مال را نبود ثباتروز آید شب رود اندر جهاتحسن صورت هم ندارد اعتبارکه شود رخ زرد از یک زخم خارسهل باشد نیز مهترزادگیکه بود غره به مال و بارگیای بسا مهتربچه کز شور و شرشد ز فعل زشت خود ننگ پدرپرهنر را نیز اگر باشد نفیسکم پرست و عبرتی گیر از بلیسعلم بودش چون نبودش عشق دیناو ندید از آدم الا نقش طینگرچه دانی دقت علم ای امینز آنت نگشاید دو دیده غیب‌بیناو نبیند غیر دستاری و ریشاز معرف پرسد از بیش و کمیشعارفا تو از معرف فارغیخود همی ‌بینی که نور بازغیکار تقوی دارد و دین و صلاحکه از او باشد به دو عالم فلاحکرد یک داماد صالح اختیارکه بد او فخر همه خیل و تبارپس زنان گفتند او را مال نیستمهتری و حسن و استقلال نیستگفت آنها تابع زهدند و دینبی‌زر او گنجی ست بر روی زمینچون به جد تزویج دختر گشت فاشدست پیمان و نشانی و قماشپس غلام خرد کاندر خانه بودگشت بیمار و ضعیف و زار زودهمچو بیمار دقی او می‌گداختعلت او را طبیبی کم شناختعقل می‌گفتی که رنجش از دل استداروی تن در غم دل باطل استآن غلامک دم نزد از حال خویشکز چه می‌آید بر او در سینه نیشگفت خاتون را شبی شوهر که توبازپرسش در خلا از حال اوتو به جای مادری او را بودکه غم خود پیش تو پیدا کندچونکه خاتون کرد در گوش این کلامروز دیگر رفت نزدیک غلامپس سرش را شانه می‌کرد آن ستیبا دو صد مهر و دلال و آشتیآنچنانکه مادران مهرباننرم کردش تا درآمد در بیانکه مرا اومید از تو این نبودکه دهی دختر به بیگانه عنودخواجه‌زاده ما و ما خسته‌جگرحیف نبود کو رود جای دگرخواست آن خاتون ز خشمی کامدشکه زند وز بام زیر اندازدشکو که باشد هندوی مادرغریکه طمع دارد به خواجه دختریگفت صبر اولی بود خود را گرفتگفت با خواجه که بشنو این شگفتاین چنین گرائکی خاین بودما گمان برده که هست او معتمدمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #284 « صبر فرمودنِ خواجه مادر دختر را که غلام را زجر مکن، من او را بی‌زجر ازین طمع بازآورم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند.»گفت خواجه صبر کن با او بگوکه ازو ببریم و بدهیمش به توتا مگر این از دلش بیرون کنمتو تماشا کن که دفعش چون کنمتو دلش خوش کن بگو می‌دان درستکه حقیقت دختر ما جفت توستما ندانستیم ای خوش مشتریچونکه دانستیم تو اولی تریآتش ما هم در این کانون مالیلی آن ما و تو مجنون ماتا خیال و فکر خوش بر وی زندفکر شیرین مرد را فربه کندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #6 قوت جبریل از مطبخ نبودبود از دیدار خلاق وجودمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #290 جانور فربه شود لیک از علفآدمی فربه ز عزست و شرفآدمی فربه شود از راه گوشجانور فربه شود از حلق و نوشگفت آن خاتون از این ننگِ مهینخود دهانم کی بجنبد اندر این؟این چنین ژاژی چه خایم بهر اوگو بمیر آن خاین ابلیس‌خوگفت خواجه نی مترس و دم دهشتا رود علت ازو زین لطف خوشدفع او را دلبرا بر من نویسهل که صحت یابد آن باریک‌ریسچون بگفت آن خسته را خاتون چنینمی‌نگنجید از تبختر بر زمینزفت گشت و فربه و سرخ و شگفتچون گل سرخ و هزاران شکر گفتگه گهی می‌گفت ای خاتون منکه مبادا باشد این دستان و فنخواجه جمعیت بکرد و دعوتیکه همی‌سازم فرج را وصلتیتا جماعت عشوه می‌دادند و گالکای فرج بادت مبارک اتّصالتا یقین‌تر شد فرج را آن سخنعلت از وی رفت کل از بیخ و بنبعد از آن اندر شب گردک به فنامردی را بست حنا همچو زنپرنگارش کرد ساعد چون عروسپس نمودش ماکیان دادش خروسمقنعه و حله عروسان نکوکنگ امرد را بپوشانید اوشمع را هنگام خلوت زود کشتماند هندو با چنان کنگ درشتهندوک فریاد می‌کرد و فغاناز برون نشنید کس از دف‌زنانضرب دف و کف و نعره مرد و زنکرد پنهان نعره آن نعره‌زنتا به روز آن هندوک را می‌فشاردچون بود در پیش سگ انبان آردزود آوردند طاس و بوغ زفترسم دامادان فرج حمام رفترفت در حمام او رنجورجانکون دریده همچو دلق تونیانآمد از حمام در گردک فسوسپیش او بنشست دختر چون عروسمادرش آنجا نشسته پاسبانکه نباید کو کند روز امتحانساعتی در وی نظر کرد از عنادآنگهان با هر دو دستش ده بدادگفت کس را خود مبادا اتصالبا چو تو ناخوش عروس بدفعالروز رویت روی خاتونان تر… زشتت شب بتر از … خرهمچنان جمله نعیمِ این جهانبس خوش است از دور پیش از امتحانمی‌نماید در نظر از دور آبچون روی نزدیک باشد آن سرابگنده پیرست او و از بس چاپلوسخویش را جلوه کند چون نو عروسهین مشو مغرور آن گلگونه‌اشنوش نیش‌آلوده او را مچشصبر کن کالصبر مفتاح الفرجتا نیفتی چون فرج در صد حرجآشکارا دانه پنهان دام اوخوش نماید ز اولت انعام اومولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #322 « در بیان آنکه این غرور تنها آن هندو را نبود، بلکه هر آدمی ای به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای، اِلّا مَنْ عَصَمَهُ اللهُ.»چون بپیوستی بدآن ای زینهارچند نالی در ندامت زار زارنام، میری و وزیری و شهیدر نهانش مرگ و درد و جان‌دهیبنده باش و بر زمین رو چون سمندچون جنازه نه که بر گردن برندقرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۶۳Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #63« وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا…»« بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به فروتنى راه مى‌روند…»جمله را حمال خود خواهد کفورچون سوار مرده آرندش به گوربر جنازه هر که را بینی به خوابفارس منصب شود عالی رکابزآنکه آن تابوت بر خلق است باربار بر خلقان فکندند این کباربار خود بر کس منه بر خویش نهسروری را کم طلب درویش بهمرکب اعناق مردم را مپاتا نیاید نقرست اندر دو پامرکبی را کاخرش تو ده دهیکه به شهری مانی و ویران‌دهیده دهش اکنون که چون شهرت نمودتا نباید رخت در ویران گشودده دهش اکنون که صد بستانت هستتا نگردی عاجز و ویران‌پرستگفت پیغمبر که جنت از الهگر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواهچون نخواهی، من کفیلم مر تو راجنت الماوى و دیدار خداحدیث« وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»«و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است.»آن صحابی زین کفالت شد عیارتا یکی روزی که گشته بد سوارتازیانه از کفش افتاد راستخود فرو آمد ز کس آن را نخواستآنکه از دادش نیاید هیچ بدداند و بی‌خواهشی خود می‌دهدور به امر حق بخواهی آن رواستآنچنان خواهش طریق انبیاستبد نماند چون اشاره کرد دوستکفر ایمان شد چو کفر از بهر اوستهر بدی که امر او پیش آوردآن ز نیکوهای عالم بگذردزآن صدف گر خسته گردد نیز پوستده مده که صد هزاران در در اوستاین سخن پایان ندارد بازگردسوی شاه و هم‌مزاج باز گردباز رو در کان چو زر ده‌دهیتا رهد دستان تو از دَه‌دِهیصورتی را چون بدل ره می‌دهنداز ندامت آخرش ده می‌دهندتوبه می‌آرند هم پروانه‌وارباز نسیان می‌کشدشان سوی کارهمچو پروانه ز دور آن نار رانور دید و بست آن سو بار راچون بیامد سوخت پرش را گریختباز چون طفلان فتاد و ملح ریختبار دیگر بر گمان طمع سودخویش زد بر آتش آن شمع زودبار دیگر سوخت هم واپس بجستباز کردش حرص دل ناسی و مستآن زمان کز سوختن وامی‌جهدهمچو هندو شمع را ده می‌دهدکای رخت تابان چون ماه شب‌ْفروزوای به صحبت کاذب و مغرورسوزباز از یادش رود توبه و انینکاوهن الرحمن کیدالکاذبیندوباره توبه و ناله را فراموش کند، زیرا که خداوند مهربان نیرنگ دروغگویان را سست کند.قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۲۸Quran, Sooreh Al-An'aam(#7), Line #96« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»« نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مى‌داشتند اكنون برايشان آشكار شده، اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها كه منعشان كرده بودند باز مى‌گردند. اينان دروغگويانند.»قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۸Quran, Sooreh Al-Anfaal(#8), Line #18«… وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ.»«… و خدا سست‌كننده حيله كافران است.»مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #353 « در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ.»کلما هم اوقدوا نارالوغیاطفا الله نارهم حتی انطفاعزم کرده که دلا آنجا مایستگشته ناسی زآنکه اهل عزم نیستهرگاه که آنان شعله جنگ برافروختند، خداوند آتش آنان را خموش ساخت تا آنکه بکلّی خاموش شد.قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۴Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #64«… كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ ۚ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا ۚ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ.»«… هرگاه كه آتش جنگ را افروختند خدا خاموشش ساخت. و آنان در روى زمين به فساد مى‌كوشند، و خدا مفسدان را دوست ندارد.»چون نبودش تخم صدقی کاشتهحق برو نسیان آن بگماشتهگرچه بر آتش‌زنه دل می‌زندآن ستارش را کف حق می‌کشدمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #357 « قصّه‌ای هم در تقریرِ این.»شرفه‌یی بشنید در شب معتمدبرگرفت آتش‌زنه کاتش زنددزد آمد آن زمان پیشش نشستچون گرفت آن سوخته می‌کرد پستمی‌نهاد آنجا سر انگشت راتا شود استاره آتش فناخواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرداین نمی‌دید او که دزدی می‌کشدخواجه گفت این سوخته نمناک بودمی‌مرد استاره از تریش زودبس که ظلمت بود و تاریکی ز پیشمی‌ندید آتش‌کشی را پیش خویشاین چنین آتش‌کشی اندر دلشدیده کافر نبیند از عمشچون نمی‌داند دل داننده‌ایهست با گردنده گرداننده‌ایچون نمی‌گویی که روز و شب به خودبی‌خداوندی کی آید کی رودگرد معقولات می‌گردی ببیناین چنین بی‌عقلی خود ای مهینخانه با بنا بود معقولتریا که بی‌بنا بگو ای کم‌هنرخط با کاتب بود معقولتریا که بی‌کاتب بیندیش ای پسرجیم گوش و عین چشم و میم فمچون بود بی‌کاتبی ای متهمشمع روشن بی ‌ز گیراننده‌اییا بگیراننده داننده‌ایصنعت خوب از کف شل ضریرباشد اولی یا به گیرایی بصیرپس چو دانستی که قهرت می‌کندبر سرت دبوس محنت می‌زندپس بکن دفعش چو نمرودی به جنگسوی او کش در هوا تیری خدنگهمچو اسپاه مغل بر آسمانتیر می‌انداز دفع نزع جانیا گریز از وی اگر توانی بروچون روی چون در کف اویی گرودر عدم بودی نرستی از کفشاز کف او چون رَهی ای دستخوشآرزو جستن بود بگریختنپیش عدلش خون تقوی ریختناین جهان دامست و دانه‌ ش آرزودر گریز از دام ها روی آر زوچون چنین رفتی بدیدی صد گشادچون شدی در ضد آن دیدی فسادپس پیمبر گفت استفتوا القلوبگر چه مفتی تان برون گوید خطوبحدیث« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلُمْفْتونَ.»« از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»آرزو بگذار تا رحم آیدشآزمودی که چنین می‌بایدشچون نتانی جست پس خدمت کنشتا روی از حبس او در گُلشنشدم به دم چون تو مراقب می‌شویداد می‌بینی و داور ای غویور ببندی چشم خود را ز احتجابکار خود را کی گذارد آفتاب
  continue reading

1180 قسمت

همه قسمت ها

×
 
Loading …

به Player FM خوش آمدید!

Player FM در سراسر وب را برای یافتن پادکست های با کیفیت اسکن می کند تا همین الان لذت ببرید. این بهترین برنامه ی پادکست است که در اندروید، آیفون و وب کار می کند. ثبت نام کنید تا اشتراک های شما در بین دستگاه های مختلف همگام سازی شود.

 

راهنمای مرجع سریع