اگه به قصه علاقمندین و شنیدنش هم براتون جذابه؛ اگه قصههای کوتاه درباره زندگی خودمون و آدمهای دوربرمون براتون جالبه، پس به پادکست های ما در شبانه گوش بدین. شبانه پاتوقی یه برای کسانی که قصه دوست دارن و از شنیدنش لذت میبرن. you can listen to our stories about ordinary things
آغاز و پایان دو روی یک سکه اند و هیچ چیز ابدی و ماندگار نیست، تنها ماندگار همیشگی هستی امید است. امید هدیهایست آسمانی؛ شوق تازه شدن و نوشدن در خود دارد و بهار سرآمد همه امیدهای زندگیست. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
اگه از ما بپرسن مهمترین معلم زندگیتون کیه، فقط یه جواب داریم. اگه به ما بگن مهربونترین آدم زندگیتون کیه، بازهم همون یه جواب رو داریم. اگه بگن تو این دنیا کی بیشتر از همه دوستتون داره، بازهم جوابمون همونه. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
آخه بلندی و کوتاهی یه شب چه معنایی میتونه داشته باشه؟ مگه چرخیدنهای بیوقفه این سیاره آبی زیبای دوستداشتنی دور خودش و خورشید معنا و مفهوم داره؟ اصلن خودش میدونه؟ نه نمیدونه؛ خود خورشید با عظمت هم نمیدونه. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
سکسکه امانم رو بریده بود؛ تمام طول شبانه روز در حال سکسکه بودم و با هیچ دارویی هم برطرف نمیشد. برای همین تصمیم گرفتم خودم وارد عمل بشم. سکسکه رو نصف کردم. به قسمت اولش یه سرکش اضافه کردم شد سگ؛ بعد راهیش کردم که بره دخلش رو بیاره. قسمت دومش یعنی سکه رو هم فرستادم که شاید بتونه بخردش. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید …
خونه مادربزرگ با همه خونهها فرق داشت؛ نه به خاطر فضای وسیع و بنای خاطرهانگیزش، نه به خاطر درختهای میوهش که طرفدارهای زیادی داشت، نه به خاطر حال و هوای شاد وکارناوال گونه ای که جوونهای ساکن اون خونه به وجود آورده بودن، نه؛ اون خونه به خاطر وجود مادربزرگ با بقیه خونه ها فرق داشت. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شی…
ثابتی سربازی بود قدبلند، لاغر و همدانی که هر روز صبح وقتی که از شستن و سروصورتش فارغ میشد و وارد آسایشگاه میشد، همون جلوی در میایستاد و در حالی که حوله کوچیکی روی دوشش بود مثل یه خواننده اپرا دستش رو باز می کرد و با صدای بلند میخوند: ثابتتی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی. و تا هر جا که نفس داشت "ی" رو می کشید. تعظیمی میکرد و خندان به سمت…
خدا باید بخت بده؛ بقیه همش حرفه. اگه بختت بلند باشه همه میخوانت، میشی نُقل هر مجلسی و اگه شوربخت باشی می شی من. درسته که خیلی اهمیت دارم و اگه نباشم خیلی خیلی بد میشه ولی چه فایده،کسی متوجه این موضوع نیست و به هیچ وجه توجهی به من نمیکنه. باورتون نمیشه؟ کافیه یه نظر به دیوان اشعار شعرای معروف بندازین اونوقت خودتون متوجه میشین که من چقدر بیاهم…
خونه مَلیاینا ته بنبست بود و خونه ما تو همون بنبست چند تا خونه قبل از خونه مَلیاینا. در واقع قبل از انتهای بنبست اصلی یه بنبست کوچولوی دیگه بود که خونه ما اونجا بود. البته خونه خودمون نبود، مستاجر بودیم؛ مَلیاینا هم مستاجر بودن. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی…
پزشک جوانی که در کودکی به تقاضای برادر مبتلا به سرطانش ارتباط او با دستگاه تنفسی را قطع کرده تا با آرامش بمیرد، همیشه از یادآوری این ماجرا رنج می کشد. یک روز از زندان مجرم نوجوانی را که به سرطان پیشرفته ای مبتلاست نزد پزشک جوان می آورند... انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی…
هیچ آغازی و هیچ پایانی در کار نیست، هر آغازی ادامه یک پایان است و هر پایانی در پی خود آغازی دارد؛ هیچ یک ابدی و ماندگار نیستند، بهانهاند، بهانههایی برای ... انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
مطمئنم؛ یعنی تردید ندارم اگه ویکتور هوگو من و حال و روزم رو میدید حتمن یه شاهکار دیگه میتونست خلق کنه. اسمش رو هم میذاشت بینوا، یعنی من. نمیدونم چه اصراری داره فرشته که من آدم معروفی بشم. یه اتاقمون رو کرده استودیو؛ به درودیوارش شونه تحممرغ و گونی زده که صدا نپیچه. پردههای ضخیم رو جمع کرده و پرده توری نازک آویزون کرده که نور کافی باشه و البته…
باز هم مثل همیشه تا بجنبیم و جمع و جور کنیم و راه بیفتیم و از تهران خارج بشیم، هوا تاریک شد. یه آخر هفته پاییزی بود و پا داده بود و دلمون هم تنگ بود و شمال هم منتظرمون بود و دیگه زدیم به جاده. اونموقع هنوز جادهها اینقدر شلوغ نبود. هر موقع دلت میخواست میتونستی راه بیفتی و بیدردسرِ شلوغی و ازدحام و معطلی؛ خودت رو به شمال برسونی. خوش خوشک در حرکت…
اگه می دونستی اون دم آخر برنمیگشتی و نگاهم نمیکردی. انگار یه چیزی از چشمهات حرکت کرد و اومد توی قلبم جا خوش کرد؛ و الان بیستوپنج ساله که همونجاست و هیچ تغییری نکرده. نمی دونم الان کجایی و چه می کنی، ولی بدون که من همونجام و منتظرم؛ منتظر و امیدوار؛ شاید که برگردی و سری بهم بزنی... انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید …
دلتنگ بودم. هوس نون سنگک تازه کرده بودم و خامه کوچیکِ پاک با چایی شیرین. نون توی دستم بود، خامه توی کیسه پلاستیکی و پیاده داشتم میرفتم طرف چایی شیرین. توی پیاده رو جوان بلندبالایِ سفیدروشنهای که کلاه کاسکت سرش بود داشت با یه پیرمرد حرف میزد. از کنارشون داشتم رد میشدم که جوان رو به من کرد و گفت این اطراف پمپ بنزین هست؟ انتخاب موسیقی و ترکیب صداه…
پایدَر یه واژه خیلی قدیمییه؛ یعنی کسی که در کار پاییدنه. وظیفه اصلی پایدَر حفاظت از کسانی بوده که دوروبرش بودن. پایدَر برای دوروبریهاش کار میکرده، در مقابل خطرات ازشون محافظت میکرده ، به مشکلاتی که در زندگی ممکن بوده براشون پیش بیاد توجه میکرده و تلاش میکرده جلوی اتفاقات ناگوار رو بگیره. پایدَر فکر میکرده نباید اجازه بده مشکلاتی رو که…
ماندانا مبصر کلاسمون بود. قدِبلند، موهای لختِ تا پایین شونهها، چشمهای درشت و صورت پهن و سفیدش اصلن با خلق و خوی سختگیرانه و تندش همخوانی نداشت. کلاس سوم راهنمایی بودم و در یک مدرسه مختلط درس میخوندم.تابستون عموی کوچیکم دو تا مسافر دربستی سوار می کنه. دو تا خانوم معلم؛ عموی خوشصحبت من وقتی که میفهمه اونا تو یه مدرسه خیلی خوب و مدرن معلم هستن ازش…
دلتنگ بودیم، خسته بودیم، نگران بودیم و البته ترس هم باهامون بود؛ ولی با میل خودمون اومده بودیم که آموزش ببینیم و بریم برای کشورمون بجنگیم. هوا سرد بود، و ما به یک پادگان دورافتاده اعزام شده بودیم؛ پادگانی که بیشتر پرسنلش تبعیدی بودن. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی…
نمیدونم چرا ساعت 5 صبح هوس کردم سوار اتوبوس بشم. نه بلیط داشتم و نه کارت. هیچ وقت سوار اتوبوس نمی شم. ولی اونروز شدم. کارت خریدم و بعد از کمی معطلی داخل اتوبوس بودم؛ صندلی هم گیرم اومد. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
پاییز سال 1358 ما، چند نفر از دانشآموزان دبیرستان خیام، تصمیم گرفتیم که اسم مدرسهمون رو عوض کنیم. فکر میکردیم چون مدیرمون به اندازه کافی انقلابی نیست و درکی از تغییر نداره، پس ما وظیفه داریم که با عمل انقلابی خودمون به او و دیگر اعضای مدرسه حالی کنیم که برای پیشبرد انقلاب باید انقلابی عمل کرد. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبان…
از مینی بوس که پیاده شدم کفشهام گلی شد. مینیبوس که رفت تازه تونستم اونطرف خیابون رو ببینم. خیابون که نه جاده، جاده ساوه. مغازه الکتروموتور پیچی اونطرف جاده بود. ماشینها و کامیونهایی که عبور میکردن، مثل جابجا شدن اسلاید، برای یک لحظه مانع از دیدن مغازه میشدن و بعد دوباره مغازه همونجا بود و من اینطرف. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش…
حدود ساعت ۸ صبح رسیدیم میدان تیر. کوله پشتی های سنگین، هوای خیس و نمناک و راهپیمایی طولانی، خسته و لوردهمون کرده بود. باید چادر می زدیم. هر سه نفر یه چادر. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
هر دو میانسال بودن؛ از کنارشون رد شدم اصلن انگار نه انگار، هیچ کس رو نمیدیدن؛ تو حال خودشون دور شدن و پیچیدن تو یکی از کوچهها و رفتن در حالی که صدای مرد هنوز تو هوا میپیچید. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
پشت پنجره بودم ولی چیزی از بیرون رو نمیدیدم ،محو شیشه و قطرههای بارون بودم و ذهنم آروم آروم بدون اینکه خودم بخوام از جایی که بودم دور و دورتر شد، سالها رو طی کرد و رفت به گذشته به خیلی گذشته، گذشتهای دور... انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی
اتوبوس راه افتاد و وقتی که خواستم از پستهای که دوستام برام خریده بودن بخورم، تازه متوجه بغل دستیم شدم. تعارفش کردم و سر صحبت رو باز کرد. با اینکه حوصله نداشتم کمکم جذب حرفهاش شدم. مثل شکلات تلخ نود درصد بود به همون تلخی و البته همونقدر هم جذب کننده. انتخاب موسیقی و ترکیب صداها: مجتبا درویش کهن پشتیبانی فنی: نوید شیدایی…
روزها به خودی خود معنایی ندارن. شب ها هم همینطور. بعدازظهرها و صبحها هم. ماییم که بهشون معنا میدیم تا بتونیم معنایی به زندگیمون بدیم، تا بتونیم تبیینی از جهان به دست بدیم، براش معنا و مفهومی پیدا کنیم.
تمام شب تو اتوبوس نتونسته بودیم بخوابیم، صبح زود رسیدیم ترمینال آزادی یه کمی پرسه زدیم ولی خواب امانمون رو برید و حالا جلوی دانشگاه شریف بودیم و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس ولو شده بودیم...
با صدای بلند میگفتن که همه باید همین جا بمونن. بیاختیار یاد سالها پیش افتادم، همون سالی که زمستونشم بهار بود. ولی امسال پاییزش هم یه زمستون سرد و سوزداره.
وقتیکه سوار وَن شدیم هوا تازه داشت تاریک میشد. اون قصاب که گوسفند تو خونهش نگهمیداشت و همسایهها ازش شکایت کرده بودن؛ اون درجهدار نیروی انتظامی که حیرتانگیز بود سرگذشتش و من، تو تاریکی بیصدا نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم.
دوباره دو ساعت گذشته بود، اتفاق تازهای نیفتاده بود ولی خیلی چیزها عوض شده بود؛ باز همه چیز رنگوبوی دیگهای به خودش گرفته بود. یه زن خسته و تنها دلیلی برای زندگی پیدا کرده بود و داشت برمیگشت به طرف زندگیش.
گفتم همین جا زندگی میکنی یا در رفتوآمدی؟ گفت بیشتر اوقات تهرانم. گفتم خب مگه تو اهواز کار نیست، گفت خود اهواز نیستیم ما؛ گفتم اطراف اهواز هستین؟ گفت سوسنگرد،
جنگ طول کشید، بیشتر از همهی دو سال خدمت مون و در در طول اون دو سال ، وقتی میومدم مرخصی، بعضی از هم دوره ای ها رو تو ترمینال آزادی می دیدم، و از حال بقیه هم خبردار می شدم. بعضی ها شهید شده بودن، بعضی ها زخمی شده بودن، بعضی ها اسیر شده بودن و بعضی ها هم هیچ اثری ازشون نبود،
تو باعث شدی به صدای گنگ و مبهم و اسرارآمیز نهنگها توجه کنم و ازش لذت ببرم ؛ تو بودی که منو با لذت تماشای تلالو نور خورشید و پرتوی نور ماه آشنا کردی. تو به من لذت کشف چیزهای تازه رو چشوندی، به من یاد دادی که می شه جور دیگه ای دید، میشه جور دیگهای شنید
مرد از بس که دنبال کار گشت و بیکاری نصیبش شد، دیگه انگیزه و توانش رو از دست داد و یک روز رفت نشست کنج خونه. زن مهربونش چند روزی تحمل کرد و چیزی نگفت؛ ولی بعد یک روز بیتاب شد و به مردش گفت آخه مرد چرا نشستی خونه؛ برو پی کار.
یک ساعت بود که داشتم التماس میکردم و مادرم به هیچ وجه قبول نمیکرد. اولین باری بود که میخواستم تنها برم سینما. قرار بود با دوستم بریم فیلم راکی رو ببینیم.
. پیرمرد از نور اومده بود من از تهران و اون نفر سوم نمی دونستم از کجا ولی هر سه در یک لحظه زیر سایه ضامن آهو به هم رسیدیم دمی گذروندیم و بعد دور شدیم.
."تا کی باید این جوری باشه" یه خانم مسن بود که وایستاده بود و داشت با من حرف میزد؛ اولش تعجب کردم، نمیشناختمش ولی جوری با من حرف میزد که انگار سالهاست آشناییم. "
استاد شیرین گفتار و شیرین کردار و اهل طربی که سیمش به زندگی وصل بود و به دانشجوهاش درس عشق و زندگی می داد.
اگه قرار باشه فقط از یک معلم به عنوان بهترین معلمم یاد کنم باید به دختر جوان بیست و هفت هشت ساله ای اشاره کنم که کلاس سوم راهنمایی معلم علومم بود. یه دختر لاغر و خوش بررو و یه کمی هم سخت گیر با یه دل گنده به اندازه همه عالم.
لحظه نابی رو برام ساخت که بعد از گذشت 30 سال هنوز هم اون لحظه زنده و سرشار در من حضور داره؛ لحظه نابی که صدای محمدرضا شجریان ساخت؛ صدایی که تلالو طرب انگیز نور خورشید ، طراوت شبنم و روح انگیزی نسیم صبحگاهی رو یکجا با هم داشت.
یه کمی دیگه مکث کرد و گفت. ایران جای عجیبییه. خیلی دوست داشتنی یه. از نظر من عشق اینجا تو این سرزمین متولد شده اینو مطمئنم. بعد هم عینکش رو زد و داستان رو ادامه داد.
توی اون هنرستان بین معلمهای خشن و قلدر؛ آقای مقتدایی با 65 سال سن و 165 سانتیمتر قد هیچ شانسی برای مقابله با بچه های شرور کلاس نداشت.
معلم ما علاقه شدیدی داشت بچهها کارهایی رو که ازشون میخواست مو به مو و دقیق انجام بدن. اون روز زنگ انشا بود و حال معلم ما هم خیلی خوب نبود؛
فوزی عبدالعزیز،اهل سنگال، برای تحصیل رفته بود بغداد و از اونجا به گفته خودش صدام به زور فرستاده بودش جبهه و همون هفته اول اسیر شده بود و حالا اینجا بود تا بره اردوگاه اسرا. رشتهش ادبیات بود، و اهل شعر و رمان. هیچ سنخیتی با جنگ نداشت،
یه معلم کلاس چهارم دبستان، به خاطر رفتن به مهمونی و دیر خوابیدن، صبح دیر بیدار میشه و گنگ و کلافه میره مدرسه و این گنگی و کلافگی کار دستش می ده.
سربازی دلش برای دریا لک زده، چهار روز مرخصی داره و هیچ پولی هم برای رفتن به خونه نداره
؛ اگه قصههای کوتاه درباره زندگی خودمون و آدمهای دوربرمون براتون جالبه، پس به پادکست های ما در شبانه گوش بدین.