Reza Karimabadi عمومی
[search 0]
بیشتر
برنامه را دانلود کنید!
show episodes
 
Artwork

1
Klara and the sun | کلارا و خورشید

Reza Karimabadi | رضا کریم آبادی

Unsubscribe
Unsubscribe
ماهیانه
 
نسخه صوتی کتاب «کلارا و خورشید» نوشته کازوئو ایشی‌ گورو، داستان ربات دوست‌داشتنی و جذابی است که رفتاری متفاوت از دیگر ربات‌ها دارد. راوی داستان همین ربات است. او در یک مغازه کنار ربات دیگری به نام رزا برای فروش گذاشته شده است. ربات‌ها فرصت دارند در مغازه برای مدت کوتاهی پشت ویترین بروند و در آنجا منتظر بمانند تا خریده شوند. این ربات‌ها برای کودکان ساخته شده‌اند. کلارا پشت شیشه منتظر است تا کسی او را بخرد اما جدای از خریده شدن برخلاف بقیه ربات‌ها او عاشق این است که خیابان را ببیند، دوست دارد ...
  continue reading
 
Loading …
show series
 
خوشبختانه به یک توافق رسیدیم، شاید بهتر باشه بگم یک قرارداد، ولی نگرانم که هر چیزی این توافق را به خطر بندازه، اما امیدی برای جوزی، برای اینکه بهتر بشه وجود داره.
  continue reading
 
پس از مدتی کاغذ را پاره و محکم مچاله اش کرد. روی مبل دکمه‌ای نشستم و آماده بودم که هرموقع خواست با من صحبت کنه. دیدم که مدادش را دوباره برداشت و شروع به نقاشی کرد. بعد نقاشی را تا کرد و داخل پاکت گذاشت.
  continue reading
 
ریک داخلش نوشته بود:«ای کاش می‌تونستم برم بیرون و راه برم و بدوم و اسکیت بازی کنم و توی دریاچه شنا کنم. ولی نمی‌تونم چون مامانم شجاعت داره. بنابراین باید بمونم تپی تخت و مریض باشم. خیلی از این بابت خوشحالم. واقعا خوشحالم.»
  continue reading
 
روزهایی رسید که دیگه ابربازی خنده به همراه نداشت، ریک برای پر کردن ایرهای داخل نقاشی‌ها زمان بیشتری نیاز داشت و گاهی یا تفکر مدت‌ها به آنها نگاه می‌کرد
  continue reading
 
کم کم نقاشیها از حالت خاطره بازی تبدیل به موضوعات پیچیده‌تری شد و ریسک دیگه به سرعت برای ابرها کلماتی نم‌نوشت و برای نوشتن هرکدوم از کلمات بسیار فکر می‌کرد و در سکوت فرو می‌رفت.
  continue reading
 
جوزی گفت:«فکر می‌کنم تو به اون پرتره‌ای که اون مرد توی شهر داره از من می‌کشه حسادت می‌کنی» ریسک گفت:«من چرا باید به یک پرتره حسادت کنم؟» جوزی گفت:« چون اون بخشی از بودن من توی جهان بیرونه و تو نگرانی که مانعی برای نقشه‌امون باشه.»
  continue reading
 
همچنان منتظر بودم و تعجب کرده بودم که چرا خورشید هنوز کمک مخصوص خودش را برای بهبود جوزی نفرستاده، برای همین به این فکر می‌کردم که شاید باید از طریقی توجه خورشید را به شرایط جوزی جلب کرد
  continue reading
 
با نزدیکترشدن به آنچه در نظر طرح زمینی در دوردست بود، متوجه شدم که آنها گوسفند هستند، گوسفندانی مهربان. مخصوصا چهار گوسفندی که در کنار هم بودند بسیار مهربانتر بودند.
  continue reading
 
برخلاف خیابان کنار فروشگاه، ماشین‌ها از هر دو سمت خیابان حرکت می‌کردند، اما به طرز عجیبی هیچ‌گاه به هم برخورد نمی‌کردند. بالاخره در انتهای جاده آبشار پدیدار شد.
  continue reading
 
مادر من را با آشپزخونه صدا کرد و از من پرسید که از بودن با آنها خوشحال هستم یا نه؟ گفتم بله حتما. مادر گفت از وقتی اومدی اینجا جوزی خیلی شادتره، داری خیلی خوب عمل می‌کنی.
  continue reading
 
جوزی من را به مهمانان حاضر در پلان آزاد معرفی کرد، دختر دست دراز جلو اومد و به من سلام کرد، من ساکت موندم، در انتظار صحبتی از جوزی بودم تا بفهمم چگونه باید پاسخ بدهم.
  continue reading
 
هنگام شام صحبت‌های لطیف و دلنشینی بین مادر و جوزی رد و بدل شد.« مادر اگر نمره‌های امسالم خوب باشه بازهم باید به حضور در این دورهمی‌ها ادامه بدم؟» مادر گفت: «بله، تنها باهوش بودن کافی نیست. باید بتونی با بقیه هم کنار بیای»
  continue reading
 
Loading …

راهنمای مرجع سریع