نسخه صوتی کتاب «کلارا و خورشید» نوشته کازوئو ایشی گورو، داستان ربات دوستداشتنی و جذابی است که رفتاری متفاوت از دیگر رباتها دارد. راوی داستان همین ربات است. او در یک مغازه کنار ربات دیگری به نام رزا برای فروش گذاشته شده است. رباتها فرصت دارند در مغازه برای مدت کوتاهی پشت ویترین بروند و در آنجا منتظر بمانند تا خریده شوند. این رباتها برای کودکان ساخته شدهاند. کلارا پشت شیشه منتظر است تا کسی او را بخرد اما جدای از خریده شدن برخلاف بقیه رباتها او عاشق این است که خیابان را ببیند، دوست دارد ...
…
continue reading
کسی را در محوطه میدیدم که کیفی بر دوش داشت ولی چون پشت به من بود او را تشخیص نمیدادم.
…
continue reading
روزهای آخر قبل از جداشدن جوزی پر تنش بود، از پنجره انباری، به منظره بیرون نگاه میکردم
…
continue reading
با شنیدن صداهایی به طبقه پایین رفتم و مردی را که در طبقه پایین دیدم کاپالدی بود.
…
continue reading
کم کم مهمانهای جوزی میامدند و چندین روز میماندند، برای همین با اتاق انباری زیر شیروانی آشنا شدم.
…
continue reading
مواد نیروبخش خورشید اثر خاص خودش را بر روی جوزی گذاشته بود.
…
continue reading
مادر و دکتر رایان هر روز بر روی اینکه جوزی در بیمارستان بستری نشود توافق میکردند ولی باز فردا بر روی این موضوع بحث میکردند.
…
continue reading
آنچه که میدیدم هفت چهره از خورشید بود، در لایههای اول بسیار عبوس و سرد بود، اما در لایههای پایینتر مهربان و شوخ طبع بود.
…
continue reading
به اینکه پشت ریک باشم عادت کرده بودم، انبار آقای مکبین همچنان برام آشنا بود
…
continue reading
چند روز پس از آن روز جوزی حالش بدتر شد و گاهی به حالت خلسه دچار میشد
…
continue reading
ماشین کوتینگز بود اما بسیار بزرگتر و آلودگی بیشتری تولید میکرد ولی مطمئن بودم که ماشین کوتینگز نبود چون رنگ زردش متفاوت بود.
…
continue reading
همه چیز را بررسی کردم تا مطمئن بشوم که خورشید بتواند نیروی جادوییش را به جوزی برساند.
…
continue reading
به خانم هلن اطمینان دادم که آقای ونس به آنها کمک میکنه.
…
continue reading
نمیدونستم که مدیر رستوران به حرفهای ما گوش میده یا نه، اما به تاریکی بیرون پنجره خیره شده بود و بهنظر نمیرسید صحبت جذابی را شنیده باشه.
…
continue reading
لحظهای فکر کردم که انسانها با هماهنگی هم اطراف نور چراغ خیابان جمع شدهاند اما دیدم که جمعیتی میاد و جمعیت دیگهای پراکنده میشه.
…
continue reading
در انتظار نیروی معجزه گر خورشید بودم ولی فکر میکردم خیلی بیادبانه هست که انتظار پاسخ فوری داشته باشم.
…
continue reading
بدنبال ماشین کوتینگز تمام خیابانها و محوطهها رو گشتیم. پر هنوز نمیدونست که من چکار میخواستم بکنم.
…
continue reading
بیشترشون هنگام عبور نگاه غیر دوستانهای به من میانداختند ولی دغدغه من اونها نبود.
…
continue reading
در اتاق بنفش جوزی را دیدم که بین زمین و آسمان معلق بود. انگار در جایی هنگام سقوط خشکش زده بود.
…
continue reading
اتاق بنفش
…
continue reading
در راه آتلیه هنری کاپالدی
…
continue reading
آپارتمان دوست یک خانه بزرگ قدیمی بود. از پنجره سالن اصلیاش خانههای دیگری در آن سوی خیابان پیدا بود.
…
continue reading
انگار میخوایت آهنچیرا به یاد بیاره ولی مزاحم خواب بقیه نشه.
…
continue reading
به من زل زده بود، اما چهرهاش نه مهربون بود و نه اخمآلود. به من گفت که باید مراقب آن حرام زاده باشم
…
continue reading
تا مدتها فکر میکردم و دنبال راهی بودم که ماشین کوتینگز را پیدا کنم
…
continue reading
ریگ گفت:«توی شهر شایع شده که ما باهم دوست شدیم.» جوزی مهربونترین لبخندش را به لب داشت.
…
continue reading
خوشبختانه به یک توافق رسیدیم، شاید بهتر باشه بگم یک قرارداد، ولی نگرانم که هر چیزی این توافق را به خطر بندازه، اما امیدی برای جوزی، برای اینکه بهتر بشه وجود داره.
…
continue reading
خیلی زود بستههای یونجه را تشخیص دادم، بعد هم یک صندلی تاشو را در اون نزدیکی دیدم. به آرومی روی صندلی نشستم و منتظر ظهور خورشید شدم.
…
continue reading
گفتم:« باید از پسش بربیام، ریگ تا همینجا هم بهم خیلی لطف کرده.»
…
continue reading
تصورم این بود که مسیرم به سمت انبار آقای مکبین بسیار هموار باشه ولی پستی و بلندیها تمام محاسباتم را به هم ریخت.
…
continue reading
پاکت را برداشتم و به سمت خانه ریک رفتم، در ذهنم خانه ریک سادهتر از خانه حوزی بود اما هنگامی که خانه را دیدم بسیار سادهتر بود.
…
continue reading
پس از مدتی کاغذ را پاره و محکم مچاله اش کرد. روی مبل دکمهای نشستم و آماده بودم که هرموقع خواست با من صحبت کنه. دیدم که مدادش را دوباره برداشت و شروع به نقاشی کرد. بعد نقاشی را تا کرد و داخل پاکت گذاشت.
…
continue reading
جوزی گفت:«ببین مشکلی ندارم که به حرفهای خصوصی ما گوش بدی، اما تو نمیتونی جای ریک را برای من پر کنی.»
…
continue reading
ریک داخلش نوشته بود:«ای کاش میتونستم برم بیرون و راه برم و بدوم و اسکیت بازی کنم و توی دریاچه شنا کنم. ولی نمیتونم چون مامانم شجاعت داره. بنابراین باید بمونم تپی تخت و مریض باشم. خیلی از این بابت خوشحالم. واقعا خوشحالم.»
…
continue reading
تصویر میسی و دختر دست دراز بود. اگر بخاطر ابر بالاش نبود، اصلا به نظر نمیرسید که اون تصویر یک فرد هست. ریک بالاش نوشته بود ...
…
continue reading
ریک گفت:«چیزی که اذیت طرز ذل زدنشون به دختره هست. مطمئن نیستم چی باید بنویسم، یک ابر بزرگ هم برای دختره کشیدی. چشمهاشون واقعا زنندهاست»
…
continue reading
روزهایی رسید که دیگه ابربازی خنده به همراه نداشت، ریک برای پر کردن ایرهای داخل نقاشیها زمان بیشتری نیاز داشت و گاهی یا تفکر مدتها به آنها نگاه میکرد
…
continue reading
کم کم نقاشیها از حالت خاطره بازی تبدیل به موضوعات پیچیدهتری شد و ریسک دیگه به سرعت برای ابرها کلماتی نمنوشت و برای نوشتن هرکدوم از کلمات بسیار فکر میکرد و در سکوت فرو میرفت.
…
continue reading
جوزی گفت:«فکر میکنم تو به اون پرترهای که اون مرد توی شهر داره از من میکشه حسادت میکنی» ریسک گفت:«من چرا باید به یک پرتره حسادت کنم؟» جوزی گفت:« چون اون بخشی از بودن من توی جهان بیرونه و تو نگرانی که مانعی برای نقشهامون باشه.»
…
continue reading
همچنان منتظر بودم و تعجب کرده بودم که چرا خورشید هنوز کمک مخصوص خودش را برای بهبود جوزی نفرستاده، برای همین به این فکر میکردم که شاید باید از طریقی توجه خورشید را به شرایط جوزی جلب کرد
…
continue reading
در آن لحظات برام بیشتر واضح میشد که انسانها برای فرار از تنهایی دست به چه کارهای پیچیدهای میزنند که درکش برام دشوار بود.
…
continue reading
معلوم بود که میخواد تنها باشه و به طراحیش ادامه بده، برای همین از اتاق خارج شدم و در پاگرد ایستادم.
…
continue reading
با نزدیکترشدن به آنچه در نظر طرح زمینی در دوردست بود، متوجه شدم که آنها گوسفند هستند، گوسفندانی مهربان. مخصوصا چهار گوسفندی که در کنار هم بودند بسیار مهربانتر بودند.
…
continue reading
برخلاف خیابان کنار فروشگاه، ماشینها از هر دو سمت خیابان حرکت میکردند، اما به طرز عجیبی هیچگاه به هم برخورد نمیکردند. بالاخره در انتهای جاده آبشار پدیدار شد.
…
continue reading
حتما نشانههایی بود، اما من دقت نکرده بودم. حالا باید انتخاب میکردم. با توجه به لحن کلام مادر و صحبت دقیق جوزی، سرجای خودم نشستم.
…
continue reading
مادر من را با آشپزخونه صدا کرد و از من پرسید که از بودن با آنها خوشحال هستم یا نه؟ گفتم بله حتما. مادر گفت از وقتی اومدی اینجا جوزی خیلی شادتره، داری خیلی خوب عمل میکنی.
…
continue reading
درست قبل از ناهار بلند شد، با اینکه خسته بود جعبهای از زیر تخت بیرون آورد و عکسهای دوران کودکی را نشانم داد.
…
continue reading
جوزی حالش کمی بد شد و من به مادر خبر دادم. دکتر بعد از معاینه جوزی گفت چیزی نیست، مادر با جوزی قول و قراری گذاشت.
…
continue reading
انسانها اغلب احساس نیاز میکردند تا جنبهای از خودشون را برای رهگذران به نمایش بگذارند و بعد از اینکه زمان نمایش میگذشت دیگه خیلی مهم نبود.
…
continue reading
جوزی من را به مهمانان حاضر در پلان آزاد معرفی کرد، دختر دست دراز جلو اومد و به من سلام کرد، من ساکت موندم، در انتظار صحبتی از جوزی بودم تا بفهمم چگونه باید پاسخ بدهم.
…
continue reading
هنگام شام صحبتهای لطیف و دلنشینی بین مادر و جوزی رد و بدل شد.« مادر اگر نمرههای امسالم خوب باشه بازهم باید به حضور در این دورهمیها ادامه بدم؟» مادر گفت: «بله، تنها باهوش بودن کافی نیست. باید بتونی با بقیه هم کنار بیای»
…
continue reading