دکلمه و تفسیر اشعار محبوبترین شاعر افغانستان حضرت ابوالمعانی بیدل رح بکوشش احمد فهیم هنرور با همکاری وبسایت RumiBalkhi.Com
صدایی از اعماق تاریکی برای نشان دادن چیزهای عجیب دنیای هستی از اهرام ثلاثه تا زندگی سوسک ها بعد از انفجار اتمی
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی بکوشش: فهیم هنرور بقلم: تابش عمر عالمی
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق بقلم: تابش عمر عالمی بکوشش: فهیم هنرور
بر تن ما هیچ نتوان دوخت جز آزادگی بقلم: تابش عمر عالمی بکوشش: فهیم هنرور
حیف است دست منعم در آستین شود خشک این نان نمک ندارد تا پنجهکش نباشد حضرت ابوالمعانی بیدل رح غزل کامل راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد در مردمک سیاهی نور است غش نباشد یاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی بیپرده نیست ممکن بیگانهوش نباشد تا از نفس غباریست باید زبان کشیدن در وادی محبت جز العطش نباشد بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت تا انگبین شمعت انگشت…
بقلم: عبدالظاهر صبوری بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
نویسنده: محمد عبدالعزیز مهجور بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
نویسنده: محمد عبدالعزیز مهجور بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
بقلم: تابش عمر عالمی بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
در عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحست با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی غزل کامل برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی دور است تلاشت ز ره کعبهٔ تحقیق ترسمکه به گرد قدم لنگ نگردی تا راه سلامت سپری ضبط نفس کن قانون تو سازست گر آهنگ نگردی چون خاک هواگیر درین عرصه محالست کز خود روی و صاحب اورنگ نگردی در آینهٔ شوخی این جلوه شکستی است ب…
وصل هم بیدل علاج تشنهٔ دیدار نیست دیدهها چندان که محو اوست دیدن آرزوست غزل کامل سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست شمع تصویریمو اشکما چکیدن آرزوست بسمل تسلیم هستی طاقتکوشش نداشت آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست دست و پایی میزند هرکس به امید فنا تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست پای تا سرکسوت شوق جنون خیزم چو صبح تا گریبان نقش میبندم دری…
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سواد افتاده است کز تغافل میتوان خواندن خط نارسته را غزل کامل نیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرا زخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته را برنمیآید درشتی با ملایمطینتان میشکافد نرمی مغز استخوان پسته را خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم طبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته را یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم خواندماز مجموعهٔ آفاق نقش…
خورشید گریبان خیالات ندارد کو لفظ که در فکر معمای تو افتم غزل کامل کو شور دماغی که به سودای تو افتم گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم عمریست درین باغ پر افشان امیدم شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم آن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهست هر دام که بینم به تمنای تو افتم چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست بگذار که در پای سراپای تو افتم مپسند که امروز من…
مگو بیدل سپند ما دل آسودهای دارد تسلی هم درین محفل به آتش میتپد گاهی غزل کامل در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی چو ماه نو فلک را زیر دست سجده میبینم نیازم میزند ساغر به طاق ابروی چاهی بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم ز چشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهی چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد غبار سینه چاکان د…
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است غزل کامل بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است غرهٔ هرزهدویها…
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنی است آیینه می پوشد امشب نالهٔ عریان ما غزل کامل غیر وحدت بر نتابد همت عرفان ما دامن خویش است چون صحراگل دامان ما شوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلب چون قلم سعل قدم میبالد از مژگان ما معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم خامشی مشکل کهگردد مقطع د…
مقیمگوشهٔ دل باش، گر آسودگی خواهی که حیرت میشود سیماب در آیینهٔ مینا غزل کامل کدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ مینا که عکس موج میشد جوهرآیینهٔ مینا چنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ مینا که میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد که راز میکشانگلکرده است از سینهٔ مینا کدورت با صفای مشرب ما برنمیآید نبندد صورت تمثال زن…
محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا غزل کامل دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا جوش زخم سینهام،کیفیت چاک دلم خرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مرا ای ادب، سازخموشی نیز بیآهنگ نیست همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا م…
حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهام تا در درون خانهام دارم برون در صدا غزل کامل درمحفل ما ومنم، محو صفیر هرصدا نمخورده ساز وحشتم، زیننغمههایترصدا حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهام تا در درون خانهام دارم برون در صدا یاد نگاه سرمهگون خواندهست بر حالم فسون مشکلکه بیمار مرا برخیزد از بستر صدا در فکر آن موی میان از بسکهگشتم نا…
بيرون اين بيابان پر ميزند غباري اي محرمان ببينيد اميد ما نباشد غزل کامل تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد بايد ميان ياران ما و شما نباشد بر ما خطا گرفتن از کيش شرم دور است کس عيب کس نه بيند تا بيحيا نباشد با هر که هر چه گوئي سنجيده بايدت گفت تا کفه وقارت پا در هوا نباشد ابرام بي نيازان ذلت کش غرض نيست گر در طلب بميرد همت گدا نباشد از سفله آنچه زايد تعظيم …
بياد محفل نازش سحرخيز است اجزايم تبسم تا کجاها چيده باشد دستگاه آنجا غزل کامل باوج کبريا کز پهلوي عجز است راه آنجا سرموئي گر اينجا خم شوي بشکن کلاه آنجا ادبگاه محبت ناز شوخي برنميدارد چو شبنم سر بمهر اشک ميبالد نگاه آنجا بياد محفل نازش سحرخيز است اجزايم تبسم تا کجاها چيده باشد دستگاه آنجا مقيم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن بهم مي آورد چشم تو مژگ…
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست معنی به خط ز جاده شق قلم رسد غزل کامل جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد ناایمنی به عالم دل نار…
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد پیشآ قدمی چند که در پای تو افتم غزل کامل کو شور دماغی که به سودای تو افتم گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم عمریست درین باغ پر افشان امیدم شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم آن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهست هر دام که بینم به تمنای تو افتم چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست بگذار که در پای سراپای تو افتم مپسند که امرو…
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد غزل کامل جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد ناایمنی به عالم…
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بس تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست غزل کامل: دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیست خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست انقیاد دور گردون برنتابد همتم همچو مرکز حلقهٔگوشم خط پرگار نیست ناتوانی سرمه در کار ضعیفان میکند رنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیست میکشد بیمغز، رنج از دستگاه اعتبار جز خم و پیچ از بزرگی…
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان هرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیست غزل کامل بیادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست هرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده است خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست حرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداخت غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست حسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاق تا نباشد از دو سر محک…
تدبیر، علاج مرض ذاتی کس نیست از شیشه شدن سنگ همان توبه شکن شد غزل کامل روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد چشمی که گشودم عرق خجلت من شد نشکافتم آخر ره تحقیقگریبان فرصت نفسی داشتکه پامال سخن شد تدبیر، علاج مرض ذاتی کس نیست از شیشه شدن سنگ همان توبه شکن شد حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی بردیم …
آسوده دلی الفت یأس است وگرنه امید هم اینجا چهکم اززحمت بیم است غزل کامل امروزکه امید بهکوی تو مقیم است گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت این غنچهگره بستهٔ امید نسیم است شد حاجت ما پردهبرانداز غنایت سایل همه جا آینهٔ رازکریم است فیض نظرکیست که درگلشن امکان هر برگگل امروزکف دستکلیم است جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش …
حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من غزل کامل حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من نالهها در سینه از ضبط نفس خون کردهام آشیان لبریز نومیدیست از پرواز من حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگیام نیست غیر از من کسی چون بوی گ…
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس صبح ما را نیست شام نا امیدی چون نفس غزل کامل: بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس صبح ما را نیست شام نا امیدی چون نفس ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش چون گهر دزدیدنی دارد در این جیح…
کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است نیست بیسود تماشا آنچه نقصان می شود غزل کامل: تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می شود خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می شود گر چمن زین رنگ میبالد به یاد مقدمت شاخگل محملکش پرواز مرغان می شود تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری در دهان زخم عاشق بخیه دندان می شود ترکخودداریستمشکل ورنه مشت خاک ما طرف دامانی گر افش…
چه سیل است یارب دم تیغ او که چون از سرم بگذرد پل کند غزل کامل اگر معنی خامشی گل کند لب غنچه تعلیم بلبل کند بساط جهان جای آرام نیست چرا کس وطن بر سر پل کند درین انجمن مفلسان خامشند صراحی خالی چه قلقل کند قبا کن در بن باغ،جیب طرب که از لخت دل غنچه فرگل کند زبان را مکن پر فشان طلب مبادا چراغ حیا گلکند مکش سر ز پستی که آواز آب ترقی بقدر تنزل …
حسن نادیده تماشا دارد مژه برداشتنت دیوار است غزل کامل زندگی نقد هزار آزارست هرقدر کم شمری بسیارست دل جمعی که توان گفت کجاست غنچه هم یک سر و صد دستارست به شمار من و ما خرسندیم چه توانکرد نفس بیکارست اثر سعی کدام آبله پاست خار این ره مژه خونبارست خاکساران چمن خرمیاند سبزه و گل به زمین بسیارست حسن نادیده تماشا دارد مژه برداشتنت دیوار است در عدم نی…
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات کاه دیوار عدم صرف است در بنیاد من غزل کامل جانکنی ها چیده هستی تا عدم بنیاد من بیستون زار است هر جا میرسد فرهاد من اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت دانه افکندهست بیرون قفس صیاد من نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من سیلییگر میکند باگردش رنگم طرف صدگلستان بهله میپوشدکف استاد من ق…
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست به آب حیرت آیینه هست شستن خویش غزل کامل اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش توان شنید صدای ز دام جستن خویش مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست بده غبار دو عالم به باد جستن خویش خموش گشتم و سیر بهار دل کردم در بهشت گشودم چو لب ز بستن خویش به رنگ شمع در این انجمن جهانی را به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش خیال دوست به ه…
در تجلی سوختیم و چشم بینش وا نشد سخت پابرجاست جهل ما مگر طوریم ما غزل کامل باکمال اتحاد از وصل مهجوریم ما همچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ما پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن یک زمین و آسمان از اصل خود دوریم ما در تجلی سوختیم و چشم بینش وا نشد سخت پابرجاست جهل ما مگر طوریم ما با وجود ناتوانی سر به گردون سوده ایم چون مه نو سرخط عجزیم و مغرو…
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشتسرا چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کردهایم غزل کامل با کف خاکستری سودای اخگر کردهایم سر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایم آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت خویش را چون قطرهٔ بیموج گوهر کردهایم اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب لغزش پا را خیال گردش سر کردهایم بیزبانی دارد ابرامی که در صد کوس نیست هر کجا گوش است ما …
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را غزل کامل بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را که چشم خیره بینان تنگ دید آغوش رحمت را زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را به راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامی پریخوانی است کزغفلت کنی درشیشه ساعت را اگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیان…
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا سر موییگر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا غزل کامل: به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا سر موییگر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا به یاد محلن نازش سحرخیزست اجزایم تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن …
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت اسیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم غزل کامل: قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادم که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم حضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارد دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت اسیر الفت خود …
به انگشت عصا هر دم اشارت میکند پیری که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجاست حضرت ابوالمعانی بیدل رح نویسنده: جاوید فرهاد بکوشش: احمد فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین غزل کامل: گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین میکشد خشکی کف اهل کرم در آستین در قمار زندگی یا رب چه باید باختن چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین برگ و ساز بیبری غیر از ندامت هیچ نیست سرو چندین دست میسابد بهم در آستین ناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیست خامهام زپن دست دارد صد رق…
سر تا قدمم نيست بجز قطره اشکي عالم همه يار است بپاي چه کس افتم غزل کامل کي در قفس و دام هوا و هوس افتم آنشعله نيم من که بهر خار و خس افتم در قطره ام انداز محيطست پرافشان حيف است کز افسون گهر در قفس افتم از بي نفسي کم نشود ربط خروشم در قافله حيرت اگر چون جرس افتم بيقدرنيم گر بچمن سازي تسليم در خاک برنگ ثمر پيش رس افتم رسوائي عاشق بره يار بهشتي است ا…
چون شانه باين سعي نگون در خم زلفت چندانکه قدم پيش نهم باز پس افتم غزل کامل کي در قفس و دام هوا و هوس افتم آنشعله نيم من که بهر خار و خس افتم در قطره ام انداز محيطست پرافشان حيف است کز افسون گهر در قفس افتم از بي نفسي کم نشود ربط خروشم در قافله حيرت اگر چون جرس افتم بيقدرنيم گر بچمن سازي تسليم در خاک برنگ ثمر پيش رس افتم رسوائي عاشق بره يار بهشتي اس…
مپسند که امرزو من گمشده فرصت در کشمکش وعده فرداي تو افتم غزل کامل کو شور دماغي که بسوداي تو افتم گردي کنم ايجاد و بصحراي تو افتم عمريست درين باغ پرافشان اميدم شايد چو نگه بر گل رعناي تو افتم آنزلف پريشان همه جا فتنه فگند است هر دام که بينم بتمناي تو افتم چون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديست بگذار که در پاي سراپاي تو افتم مپسند که امرزو من گمشده فرصت در…
از بی نفسی کم نشود ربط خروشم در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم غزل کامل کی در قفس و دام هوا و هوس افتم آن شعله نیام من که به هر خار و خس افتم در قطرهام انداز محیطست پر افشان حیف است کز افسون گهر در قفس افتم از بی نفسی کم نشود ربط خروشم در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم بیقدر نیام گر به چمن سازی تسلیم در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم رسوایی عاشق به …
کو شور دماغی که به سودای تو افتم گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم غزل کامل کو شور دماغی که به سودای تو افتم گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم عمریست درین باغ پر افشان امیدم شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم آن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهست هر دام که بینم به تمنای تو افتم چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست بگذار که در پای سراپای تو افتم مپسند که…
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم غزل کامل کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم یعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتم در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست مپسندکه در آتش خاموش خود افتم در خاک ره افتادهام اما چه خیالست کز یاد شب وعده فراموش خود افتم بهر دگران چند کنم وعظ طرازی ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم کو لغزش پا…
کي در قفس و دام هوا و هوس افتم آنشعله نيم من که بهر خار و خس افتم غزل کامل کي در قفس و دام هوا و هوس افتم آنشعله نيم من که بهر خار و خس افتم در قطره ام انداز محيطست پرافشان حيف است کز افسون گهر در قفس افتم از بي نفسي کم نشود ربط خروشم در قافله حيرت اگر چون جرس افتم بيقدرنيم گر بچمن سازي تسليم در خاک برنگ ثمر پيش رس افتم رسوائي عاشق بره يار بهشتي اس…
در خاک ره افتاده ام اما چه خيالست کز ياد شب وعده فراموش خود افتم غزل کامل کو جهد که چون بوي گل از هوش خود افتم يعني دو سه گام آنسوي آغوش خود افتم در سوختنم شمع صفت عرض نيازيست مپسند که در آتش خاموش خود افتم در خاک ره افتاده ام اما چه خيالست کز ياد شب وعده فراموش خود افتم بهر دگران چند کنم وعظ طرازي ايکاش شوم حرفي و در گوش خود افتم عمريست که دريا بک…
چون سيل درين دشت و درم نيست تسلی يارب روم از خويش بدرياي تو افتم غزل کامل کو شور دماغي که بسوداي تو افتم گردي کنم ايجاد و بصحراي تو افتم عمريست درين باغ پرافشان اميدم شايد چو نگه بر گل رعناي تو افتم آنزلف پريشان همه جا فتنه فگند است هر دام که بينم بتمناي تو افتم چون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديست بگذار که در پاي سراپاي تو افتم مپسند که امرزو من گمشده…