Artwork

محتوای ارائه شده توسط Parviz Shahbazi. تمام محتوای پادکست شامل قسمت‌ها، گرافیک‌ها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Parviz Shahbazi یا شریک پلتفرم پادکست آن‌ها آپلود و ارائه می‌شوند. اگر فکر می‌کنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخه‌برداری شما استفاده می‌کند، می‌توانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
Player FM - برنامه پادکست
با برنامه Player FM !

Ganje Hozour audio Program #857

 
اشتراک گذاری
 

Manage episode 287162731 series 1755842
محتوای ارائه شده توسط Parviz Shahbazi. تمام محتوای پادکست شامل قسمت‌ها، گرافیک‌ها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Parviz Shahbazi یا شریک پلتفرم پادکست آن‌ها آپلود و ارائه می‌شوند. اگر فکر می‌کنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخه‌برداری شما استفاده می‌کند، می‌توانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
برنامه صوتی شماره ۸۵۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۹ مارس ۲۰۲۱ - ۲۰ اسفندPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهنسخه کوچکتر مناسب جهت پرینتمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shamsدل را ز من بپوشی، یعنی که من ندانمخط را کُنی مسلسل(۱)، یعنی که من نخوانمبر تختهٔ خیالات آن را نه من نِبِشتم؟چون سرِّ دل ندانم کاندر میانِ جانم؟از آفتاب بیشَم، ذرّاتِ روح پیشمرقصان و ذکرگویان سویِ گُهرفشانم(۲)گر نور خود نبودی، ذرّات کی نمودی؟ای ذرّه، چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟پروانه وار عالم پَرّان به گِردِ شمعمفَرّیش می فرستم، پَرّیش می ستانمدر خلوتست عشقی زین شرحِ شَرحه شَرحهگر شرحِ عشق خواهی، پیشِ وِیَت نشانمور زآنکه در گمانی، نقشِ گمان ز من دانزان نقش مُنکران را در قَعر می کشانمور زآنکه در یقینی، دامِ یقین ز من بینزان دام مُقبلان(۳) را از کُفر می رَهانمور درد و رنج داری، در من نظر کن از ویکان تیرِ رنج نَجْهَد الّا که از کَمانمور رنج گشت راحت، در من نگر همان دَممی بین که آن نشانه‌ست از لطفِ بی‌نشانمهر جا که این جمالست، داد و ستد حلالستوانجا که ذوالجَلالست من دَم زدن نَتانممولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1429 اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنبتا قلاوزت نجنبد تو مَجُنبهر که او بی سر بجنبد دُم بُوَدجُنبشش چون جُنبش کژدم بُوَدکژرو و شب کور و زشت و زهرناکپیشهٔ او خَستَن اجسام پاکسَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَدخُلق و خوی مستمرّش این بُوَد مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #917 بس گُریزند از بلا سویِ بلابس جَهند از مار، سویِ اژدهاحیله کرد انسان و حیله ا‌ش دام بودآنکه جان پنداشت، خون‌آشام بوددر بِبَست و دشمن اندر خانه بودحیله فرعون، زین افسانه بودمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 چون ز زنده مُرده بیرون می‌کندنفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَندمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیدهٔ ما چون بسی علّت دروسترو فنا کن دید خود در دید دوستدید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَضیابی اندر دید او کل غَرَض مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsچو آن عُمرِ عزیز آمد، چرا عشرَت(۴) نمی‌سازی؟چو آن استادِ جان آمد، چرا تخته نمی‌شویی(۵)؟حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۷Hafez Poem(Qazal)# 387, Divan e Qazaliatکمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #433 هست این ذرّاتِ جسمی ای مفیدپیشِ این خورشیدِ جسمانی پدیدهست ذرّاتِ خَواطِر(۶) و افتِکار(۷)پیشِ خورشیدِ حقایق آشکارمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670 حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساطکه بگویید از طریقِ اِنبساطمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067 که درونِ سینه شرحت داده‌ایمشرح اَندر سینه‌ات بِنهاده‌ایممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071 که اَلَمْ نَشْرَح نه شرحت هست باز؟چون شدی تو شرح‌جو و کُدیه‌ساز(۸)؟مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4235 از مقاماتِ تَبَتُّل(۹) تا فنا(۱۰)پایه پایه تا ملاقاتِ خدامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsبه هر روزی دَرین خانه یکی حُجرهٔ‌ نُوی یابیتو یکتو(۱۱) نیستی ای جان، تَفَحُّص(۱۲) کُن که صد تویی(۱۳)مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsصد بار مُردم ای جان، وین را بیازمودمچون بویِ تو بیامد، دیدم که زنده بودمصد بار جان بِدادم، وز پای دَرفتادمبارِ دگر بِزادم، چون بانگِ تو شنودمتا روی تو بدیدم، از خویش نابَدیدمای ساخته چو عیدم، وی سوخته چو عودمدامیست در ضمیرم، تا بازِ عشق گیرمآن بازِ بازگونه چون مرغ دَررُبودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407 در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsای شعله‌هایِ گردان در سینه‌هایِ مردانگَردان به گِردِ ماهت چون گنبدِ کبودم(۱۴)آن ساعتِ خجسته تو عهدها بِبَستهمن توبه‌ها شکسته، بودم چنانکه بودممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 24, Divan e Shamsباشد که آن شاهِ حَرون(۱۵)، زان لطفِ از حدها برونمنسوخ گرداند کنون، آن رسم اسْتِغْفار(۱۶) رامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsعقلم بِبُرد از ره کز من رَسی تو در شَهچون سویِ عقل رفتم، عقلم نداشت سودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2667 « حکایتِ شیخ محمّدِ سَرْرَزیِ غزنوی قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ.»زاهدی در غزنی، از دانش مَزیبُد محمّد نام و کُنیت(۱۷) سَرْرَزیبود اِفطارش سَرِ رَز(۱۸) هر شبیهفت سال او دایم اندر مطلبیبس عجایب دید از شاهِ وجودلیک مقصودش جمالِ شاه بودبر سَرِ کُه رفت آن از خویش سیرگفت: بنما، یا فتادم من به زیرگفت: نآمد مهلتِ آن مَکرمَت(۱۹)ور فرو افتی، نمیری، نکشمتاو فرو افکند خود را از وَداد(۲۰)در میانِ عمقِ آبی اوفتادچون نَمُرد از نَکْس(۲۱)، آن جان‌سیرْ مَرداز فراقِ مرگ بر خود نوحه کردکین حیات او را چو مرگی می‌نمودکار پیشش بازگونه گشته بودموت را از غیب می‌کرد او کَدی(۲۲)اِنَّ فی مَوتی حَیاتی می‌زدیهمانا زندگانی من در مرگ من است.مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3837 گر بریزد خونِ من آن دوست‌رُوپای‌کوبان جان برافشانم بر اوآزمودم مرگِ من در زندگی ستچون رَهَم زین زندگی، پایندگی ستمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۷۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2676 موت را چون زندگی قابل شدهبا هلاکِ جانِ خود یکدل شدهسَیف و خنجر چون علی، ریحانِ اونرگس و نسرین عدویِ جانِ اوبانگ آمد: رَوْ ز صحرا سویِ شهربانگِ طُرفه(۲۳) از وَرایِ سِرّ و جَهْر(۲۴) گفت: ای دانایِ رازَم مو به موچه کنم در شهر از خدمت؟ بگوگفت: خدمت آنکه بهرِ ذُلِّ نَفْس(۲۵)خویش را سازی تو چون عبّاسِ دَبْسمدّتی از اَغنیا(۲۶) زَر می‌ستانپس به درویشانِ مِسکین می‌رسانخدمتت این ست تا یک چند گاهگفت: سَمْعاً طاعةً ای جان‌پناهای پناهِ جانها می شنوم و اطاعت می کنم.بس سؤال و بس جواب و ماجَرابُد میانِ زاهد و رَبُّ الْوَری(۲۷)که زمین و آسمان پُر نور شددر مقالات آن همه مذکور شدلیک کوته کردم آن گفتار راتا ننوشد(۲۸) هر خَسی اسرار را مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2749 « رفتنِ آن شیخ در خانهٔ امیری بهرِ کُدیه، روزی چهار بار به زنبیل به اشارتِ غیب، و عتاب کردنِ امیر، او را بِدان وقاحت و عذر گفتنِ او، امیر را.»شیخ روزی چار کَرَّت(۲۹) چون فَقیربهرِ کُدیه(۳۰) رفت در قصرِ امیردر کَفَش زنبیل و شَی لِله زَنانخالقِ جان می‌بِجویَد تایِ ناننعل هایِ بازگونه‌ست(۳۱) ای پسرعقلِ کُلّی را کند هم خیره‌سَرچون امیرش دید گفتش: ای وَقیح(۳۲)گویَمت چیزی مَنِه نامم شَحیح(۳۳)این چه سَغْری(۳۴) و چه روی است و چه کار؟که به روزی اندر آیی چار بار‌کیست اینجا شیخ اندر بَندِ تو‌؟من ندیدم نَرگدا(۳۵) مانندِ توحُرمَت و آبِ گدایان بُرده‌ایاین چه عَبّاسیِّ(۳۶) زشت آورده‌ای‌؟غاشیه بر دوشِ(۳۷) تو عبّاسِ دَبْسهیچ مُلْحِد(۳۸) را مَباد این نَفْسِ نَحْسگفت: امیرا بنده فرمانم، خموشزآتشم آگَه نِه‌ای، چندین مَجوشبهرِ نان در خویش حرصی دیدَمیاِشکَمِ نان‌خواه را بِدْریدَمیهفت سال از سوزِ عشقِ جِسمْ‌پَزدر بیابان خورده‌ام من برگِ رَز(۳۹)تا ز برگِ خشک و تازه خوردنمسبز گشته بود این رنگِ تَنَمتا تو باشی در حجابِ بوالْبَشَرسَرسَری در عاشقان کمتر نگرزیرَکان که موی‌ها بشکافتندعلمِ هیأت را به جان دریافتندعلم نارنجات و سِحْر و فلسفهگرچه نشناسَند حقّ الَمْعْرِفَه(۴۰)لیک کوشیدند، تا امکانِ خودبرگذشتند از همه اَقرانِ(۴۱) خودعشق، غیرت کرد و زیشان درکشیدشد چنین خورشید زیشان ناپدیدنورِ چشمی کو به روز اِستاره دیدآفتابی چون ازو رُو درکشید‌؟زین گذر کن، پَند من بپذیر، هینعاشقان را تو به چشمِ عشق بینوقت نازک باشد و جان در رَصَد(۴۲)با تو نتوان گفت آن دَم عُذرِ خَودفهم کن، موقوفِ آن گفتن مباشسینه‌هایِ عاشقان را کَم خَراشنه گمانی بُرده‌یی تو زین نَشاط؟حَزْم(۴۳) را مگذار، می‌کُن احتیاطواجبست و جایزست و مُسْتَحیل(۴۴)این وسط را گیر در حَزْم، ای دَخیل(۴۵) این بگفت و گریه دَر شُد های هایاشک، غلطان بر رُخِ او جای جایصدقِ او هم بر ضمیرِ میر زدعشق هر دَم طُرفه دیگی می‌پَزَدصدقِ عاشق بر جمادی می‌تَنَدچه عجب گر بر دلِ دانا زَنَد‌؟صدقِ موسی بر عصا و کوه زد*بلکه بر دریایِ پُر اِشکوه زدصدقِ احمد بر جمالِ ماه زدبلکه بر خورشیدِ رخشان راه زدرُو به رُو آورده، هر دو در نَفیرگشته گریان، هم امیر و هم فقیرساعتی بسیار چون بِگریستندگفت میر او را که: خیز ای ارجمندهر چه خواهی، از خزانه بَرگُزینگرچه اِستِحقاق(۴۶) داری صد چنینخانه آنِ توست هر چِت میل هستبَرگُزین، خود هر دو عالَم اندک است گفت: دستوری ندادَندَم چنینکه به دستِ خویش چیزی بَرگُزینمن ز خود نَتْوانم این کردن فُضولکه کنم من این دَخیلانه(۴۷) دُخولاین بهانه کرد و مُهره دَررُبودمانع، آن بُد کآن عَطا صادق نبودنه، که صادق بود و پاک از غِلّ(۴۸) و خشمشیخ را هر صِدق می‌نآمد به چشمگفت: فرمانم چنین داده‌ست اِلهکه گدایانه برو نانی بِخواهتا دو سال این کار کرد آن مَردِ کاربعد از آن اَمر آمدَش از کردگاربعد از این می‌دِه، ولی از کَس مَخواهما بِدادیمَت زِ غیب این دستگاه(۴۹)هر که خواهد از تو، از یک تا هزاردست در زیرِ حصیری کن، بَرآرهین ز گنجِ رحمتِ بی‌مَر(۵۰) بِدهدر کفِ تو خاک گردد زَر، بدِههر چه خواهندَت، بدِه مَندیش از آندادِ یزدان(۵۱) را تو بیش از بیش دان در عطایِ ما نه تَحشیر(۵۲) و نه کمنه پشیمانی نه حسرت زین کَرَمدست زیرِ بوریا(۵۳) کن ای سَنَد(۵۴)از برایِ رویْ‌پوشِ چشمِ بَدپس ز زیرِ بوریا پُر کُن تو مُشتدِه به دستِ سایلِ(۵۵) بشکسته پُشتبعد ازین از اَجرِ ناممنون بِده**هر که خواهد، گوهرِ مَکنون(۵۶) بِده***رَو، یَدُاللهْ فَوْقَ اَیْدیهِمْ تو باشهمچو دستِ حق گِزافی رِزق پاشتو برو دستِ برتر حق تعالی باش، و مانند دست حق، بی حساب روزی نثار کن.وام داران را ز عُهده وارَهانهمچو باران سبز کن فرشِ جهانبود یک سالِ دگر کارَش همینکه بِدادی زَر ز کیسهٔ رَبِّ دینزَر شدی خاکِ سیه، اندر کَفَشحاتمِ طایی گدایی در صَفَش حاجتِ خود گر نگفتی آن فقیراو بِدادی و بدانستی ضمیرآنچه در دل داشتی آن پُشت‌خَمقدرِ آن دادی بِدو، نه بیش و کمپس بگفتندی: چه دانستی که اواین قدر اندیشه دارد؟ ای عمو‌او بگفتی: خانهٔ دل خلوت استخالی از کدیه، مثالِ جنّت استاندر او جز عشقِ یزدان کار نیستجز خیالِ وصلِ او دَیّار(۵۷) نیستخانه را من رُوفتم از نیک و بدخانه‌ام پُرَّست از عشقِ اَحدهرچه بینم اندر او غیرِ خداآنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گداگر در آبی نَخْل یا عُرجون(۵۸) نمودجز ز عکسِ نَخلهٔ‌ بیرون نبوددر تگِ آب ار ببینی صورتیعکس بیرون باشد آن نقش ای فَتیلیک تا آب از قَذیٰ(۵۹) خالی شدنتَنقیه(۶۰) شرطست در جویِ بَدَنتا نمانَد تیرگی و خَس در اوتا امین گردد، نماید عکسِ رُوجز گِلابه در تَنَت کو ای مُقِل‌(۶۱)؟آب، صافی کن ز گِل ای خصمِ دلتو بر آنی هر دَمی کز خواب و خَورخاک ریزی اندرین جُو بیشتر * قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۵۰Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #50« وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ.»« و آن هنگام را كه دريا را برايتان شكافتيم و شما را رهانيديم و فرعونيان را در برابر چشمانتان غرقه ساختيم.»** قرآن کریم، سوره تین(۹۵)، آیه ۶Quran, Sooreh At-Tin(#95), Line #6« إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ.»« مگر آنان كه ايمان آورده‌اند و كارهاى شايسته كرده‌اند كه پاداشى بى‌پايان دارند.»*** قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه ۲۳Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #23« كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ.»« همانند مرواريدهايى در صدف.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۱۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2716 عاشقی کز عشقِ یزدان خورد قُوتصد بدن پیشش نَیَرزَد تَرّه‌توت(۶۲)وین بدن که دارد آن شیخِ فِطَن(۶۳)چیز دگر گشت، کم خوانَش بدنعاشقِ عشقِ خدا وانگاه مُزد؟جبرئیلِ مؤتَمَن(۶۴)، وآنگاه دُزد؟عاشقِ آن لیلیِ کور و کبود(۶۵)مُلکِ عالَم پیشِ او یک تَرّه(۶۶) بودپیشِ او یکسان شده بُد خاک و زَرزَر چه باشد، که نَبُد جان را خطرشیر و گرگ و دَد از او واقف شدههمچو خویشان گِردِ او گِرد آمدهکین شده ست از خویِ حیوان پاکِ پاکپُر ز عشق و لَحْم(۶۷) و شَحْمش(۶۸) زَهرناک زَهرِ دَد باشد شِکرریزِ خِرَدزآنکه نیکِ نیک باشد ضدِّ بَدلَحمِ عاشق را نیارَد خورد دَدعشق معروفست پیشِ نیک و بَدور خورد خود فِی‌المَثَل دام و دَدَشگوشتِ عاشق زَهر گردد، بُکْشَدَشهر چه جز عشقست، شد مأکولِ(۶۹) عشقدو جهان یک دانه پیشِ نَوْلِ(۷۰) عشقدانه‌یی مر مرغ را هرگز خورَد؟کاهْدان مر اسب را هرگز چَرَد(۷۱)؟بندگی کن تا شوی عاشق لَعَلّ(۷۲)بندگی کَسبی ست، آید در عمل بنده آزادی طمع دارد ز جَدّ(۷۳)عاشق آزادی نخواهد تا ابدبنده دایم خِلعَت(۷۴) و ادرارجُوست(۷۵)خلعتِ عاشق همه دیدارِ دوستدَرنَگنجد عشق در گفت و شنیدعشق، دریایی ست قعرش ناپدیدقطره‌هایِ بَحر را نتْوان شمردهفت دریا پیشِ آن بحر است خُرد (۱) خط را کُنی مسلسل: درهم و برهم و شکسته نوشتن خط چنانکه خوانده نشود.(۲) گُهرفشاندن: عمل افشاندن گوهر، گُهرفشانی(۳) مُقبل: صاحب اقبال، نیکبخت(۴) عشرَت: خوشگذرانی، خوشی(۵) تخته شسن: خیالات تباه و نقوش علوم رسمی را از لوح دل و جان زدودن، پاک کردن مرکز انسان از من ذهنی(۶) خَواطِر: جمع خاطر، اندیشه ها(۷) اِفتِکار: اندیشیدن(۸) کُدیه‌ساز: گدایی کننده، تکدّی کننده(۹) تَبَتُّل: بُریدن و اِخلاص داشتن(۱۰) فنا: نهایت سیر اِلَی الله(۱۱) یکتو: ساده، بَسیط، مجازاً فقط من ذهنی داشتن(۱۲) تَفَحُّص: جستجو کردن، تحقیق کردن(۱۳) صد تو: پیچیده، مرکّب، مجازاً باز کردن فضای درون و توهای مختلف پیدا کردن(۱۴) گنبدِ کبود: فلک، آسمان(۱۵) حَرون: سرکش، نافرمان.(۱۶) استغفار: طلب مغفرت کردن، آمرزش خواستن، توبه کردن.(۱۷) کُنیت: کُنیه، لقب(۱۸) رَز: درخت انگور، تاکستان، باغ انگور(۱۹) مَکرمَت: بزرگی، جوانمردی(۲۰) وَداد: دوستی، محبت(۲۱) نَکْس: واژگونی و سرنگون کردن، در اینجا یعنی آسیب و گزند(۲۲) کَدی: گدایی کردن، تکدّی(۲۳) طُرفه: تازه و شگفت، نادر(۲۴) سِرّ و جَهْر: عالم غيب، عالم بی تعیّن، جَهْر: آشکار، صدای بلند(۲۵) ذُلِّ نَفْس: خواری نفس امّاره که موجب کمال روحی شخص شود.(۲۶) اَغنیا: جمعِ غنی، به معنی توانگران، مالداران(۲۷) رَبُّ الْوَری: پروردگار آفریدگان(۲۸) ننوشد: گوش نکند، نشنود(۲۹) کَرَّت: بار، دفعه، مرتبه(۳۰) کُدیه: سماجت در گدایی(٣۱) نعلِ بازگونه: برای مصلحتی، امری را جز آنچه هست نمودن.(۳۲) وَقیح: بی شرم، گستاخ(۳۳) شَحیح: بخیل، تنگ چشم(۳۴) سَغْری: مخفف ساغری به معنی پوست خر و اسب. کنایه از پوست کلفت و ضخیم.(۳۵) نَرگدا: گدای سمج و پُررو(۳۶) عبّاسی: در اینجا به معنی گدایی است.(۳۷) غاشیه بر دوش: خادم، چاکر(۳۸) مُلْحِد: بی دین، کافر(۳۹) رَز: انگور(۴۰) حقّ الَمْعْرِفَه: معرفت حقیقی، شناخت آنطور که یابد.(۴۱) اَقران: جمعِ قِرْن، به معنی نظیر، همتا، مانند(۴۲) رَصَد: مراقب، نگهبان، مترصّد(۴۳) حَزْم: دوراندیشی(۴۴) مُسْتَحیل: محال، ممتنع(۴۵) دَخیل: در اینجا مراد از آن سالک مبتدی است که تازه به اهل سلوک پیوسته است.(۴۶) اِستِحقاق: شایستگی، سزاواری(۴۷) دَخیلانه: مانند دخیل(۴۸) غِلّ: کینه، دشمنی(۴۹) دستگاه: سرمایه، قدرت، جاه و جلال(۵۰) بی‌مَرّ: بی شمار، بی حساب(۵۱) دادِ یزدان: عطای خداوند(۵۲) تَحشیر: بسیار جمع کردن ، گرد آوردن، تنگ داشتن نفقه بر اهل و فرزندان و غیره.(۵۳) بوریا: حصیر(۵۴) سَنَد: تکیه گاه، در اینجا شخص مورد اعتماد(۵۵) سایل: گدا، متکدّی(۵۶) مَکنون: پوشیده، پنهان، گرانبها(۵۷) دَیّار: ساکن دیر، کسی(۵۸) عُرجون: شاخه درخت خرما(۵۹) قَذیٰ: خس و خاشاک(۶۰) تَنقیه: پاک کردن، لایروبی جوی و قنات(۶۱) مُقِلّ: فقیر و تهیدست(۶۲) تَرّه‌توت: توت کال و نارس(۶۳) فِطَن: هوشمند و زیرک(۶۴) مؤتَمَن: امین، مورد اعتماد(۶۵) کور و کبود: ناقص، زشت و نادلپذیر(۶۶) تَرّه: هر نوع تره بار، گندنا، مجازاً هر چیز حقیر(۶۷) لَحم: گوشت(۶۸) شَحم: پیه(۶۹) مأکول: خورده شده(۷۰) نول: منقار(۷۱) چَرَد: بچَرد، چَرا کند.(۷۲) لَعَلّ: شاید(۷۳) جَدّ: نصیب، بخت و اقبال(۷۴) خِلعَت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.(۷۵) ادرار: مستمرّی************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shamsدل را ز من بپوشی یعنی که من ندانمخط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانمبر تخته خیالات آن را نه من نبشتمچون سر دل ندانم کاندر میان جانماز آفتاب بیشم ذرات روح پیشمرقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانمگر نور خود نبودی ذرات کی نمودیای ذره چون گریزی از جذبه عیانمپروانه وار عالم پران به گرد شمعمفریش می فرستم پریش می ستانمدر خلوتست عشقی زین شرح شرحه شرحهگر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانمور زآنکه در گمانی نقش گمان ز من دانزان نقش منکران را در قعر می کشانمور زآنکه در یقینی دام یقین ز من بینزان دام مقبلان را از کفر می رهانمور درد و رنج داری در من نظر کن از ویکان تیر رنج نجهد الا که از کمانمور رنج گشت راحت در من نگر همان دممی بین که آن نشانه‌ست از لطف بی‌نشانمهر جا که این جمالست داد و ستد حلالستوانجا که ذوالجلالست من دم زدن نتانممولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1429 اندرین ره ترک کن طاق و طرنبتا قلاوزت نجنبد تو مجنبهر که او بی سر بجنبد دم بودجنبشش چون جنبش کژدم بودکژرو و شب کور و زشت و زهرناکپیشه او خستن اجسام پاکسر بکوب آن را که سرش این بودخلق و خوی مستمرش این بود مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #917 بس گریزند از بلا سوی بلابس جهند از مار سوی اژدهاحیله کرد انسان و حیله ا‌ش دام بودآنکه جان پنداشت خون‌آشام بوددر ببست و دشمن اندر خانه بودحیله فرعون زین افسانه بودمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 چون ز زنده مرده بیرون می‌کندنفس زنده سوی مرگی می‌تَندمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیده ما چون بسی علت دروسترو فنا کن دید خود در دید دوستدید ما را دید او نعم العوضیابی اندر دید او کل غرض مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsچو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازیچو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‌شوییحافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۷Hafez Poem(Qazal)# 387, Divan e Qazaliatکمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #433 هست این ذرات جسمی ای مفیدپیش این خورشید جسمانی پدیدهست ذرات خواطر و افتکارپیش خورشید حقایق آشکارمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670 حکم حق گسترد بهر ما بساطکه بگویید از طریق انبساطمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067 که درون سینه شرحت داده‌ایمشرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071 که الم نشرح نه شرحت هست بازچون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌سازمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4235 از مقامات تبتل تا فناپایه پایه تا ملاقات خدامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsبه هر روزی درین خانه یکی حجره‌ نوی یابیتو یکتو نیستی ای جان تفحص کن که صد توییمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsصد بار مردم ای جان وین را بیازمودمچون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودمصد بار جان بدادم وز پای درفتادمبار دگر بزادم چون بانگ تو شنودمتا روی تو بدیدم از خویش نابدیدمای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودمدامیست در ضمیرم تا باز عشق گیرمآن باز بازگونه چون مرغ درربودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407 در زمانه صاحب دامی بودهمچو ما احمق که صید خود کندمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsای شعله‌های گردان در سینه‌های مردانگَردان به گرد ماهت چون گنبد کبودمآن ساعت خجسته تو عهدها ببستهمن توبه‌ها شکسته بودم چنانکه بودممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 24, Divan e Shamsباشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برونمنسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار رامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsعقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شهچون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2667 « حکایتِ شیخ محمّدِ سَرْرَزیِ غزنوی قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ.»زاهدی در غزنی از دانش مزیبد محمد نام و کنیت سررزیبود افطارش سر رز هر شبیهفت سال او دایم اندر مطلبیبس عجایب دید از شاه وجودلیک مقصودش جمال شاه بودبر سر که رفت آن از خویش سیرگفت بنما یا فتادم من به زیرگفت نامد مهلت آن مکرمتور فرو افتی نمیری نکشمتاو فرو افکند خود را از وداددر میان عمق آبی اوفتادچون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرداز فراق مرگ بر خود نوحه کردکین حیات او را چو مرگی می‌نمودکار پیشش بازگونه گشته بودموت را از غیب می‌کرد او کدیان فی موتی حیاتی می‌زدیهمانا زندگانی من در مرگ من است.مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3837 گر بریزد خون من آن دوست‌روپای‌کوبان جان برافشانم بر اوآزمودم مرگ من در زندگی ستچون رهم زین زندگی پایندگی ستمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۷۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2676 موت را چون زندگی قابل شدهبا هلاک جان خود یکدل شدهسیف و خنجر چون علی ریحان اونرگس و نسرین عدوی جان اوبانگ آمد رو ز صحرا سوی شهربانگ طرفه از ورای سر و جهر گفت: ای دانای رازم مو به موچه کنم در شهر از خدمت بگوگفت خدمت آنکه بهر ذل نفسخویش را سازی تو چون عباس دبسمدتی از اغنیا زر می‌ستانپس به درویشان مسکین می‌رسانخدمتت این ست تا یک چند گاهگفت سمعا طاعة ای جان‌پناهای پناهِ جانها می شنوم و اطاعت می کنم.بس سوال و بس جواب و ماجرابد میان زاهد و رب الوریکه زمین و آسمان پر نور شددر مقالات آن همه مذکور شدلیک کوته کردم آن گفتار راتا ننوشد هر خسی اسرار را مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2749 « رفتنِ آن شیخ در خانهٔ امیری بهرِ کُدیه، روزی چهار بار به زنبیل به اشارتِ غیب، و عتاب کردنِ امیر، او را بِدان وقاحت و عذر گفتنِ او، امیر را.»شیخ روزی چار کرت چون فقیربهر کدیه رفت در قصر امیردر کفش زنبیل و شی لله زنانخالق جان می‌بجوید تای ناننعل های بازگونه‌ست ای پسرعقل کلی را کند هم خیره‌سرچون امیرش دید گفتش: ای وقیحگویمت چیزی منه نامم شحیحاین چه سغری و چه روی است و چه کارکه به روزی اندر آیی چار بار‌کیست اینجا شیخ اندر بند تو‌من ندیدم نرگدا مانند توحرمت و آب گدایان برده‌ایاین چه عباسی زشت آورده‌ای‌غاشیه بر دوش تو عباس دبسهیچ ملحد را مباد این نفس نحسگفت امیرا بنده فرمانم خموشزآتشم آگه نه‌ای چندین مجوشبهر نان در خویش حرصی دیدمیاشکم نان‌خواه را بدریدمیهفت سال از سوز عشق جسم‌پزدر بیابان خورده‌ام من برگ رزتا ز برگ خشک و تازه خوردنمسبز گشته بود این رنگ تنمتا تو باشی در حجاب بوالبشرسرسری در عاشقان کمتر نگرزیرکان که موی‌ها بشکافتندعلم هیات را به جان دریافتندعلم نارنجات و سحر و فلسفهگرچه نشناسند حق المعرفهلیک کوشیدند، تا امکان خودبرگذشتند از همه اقران خودعشق، غیرت کرد و زیشان درکشیدشد چنین خورشید زیشان ناپدیدنور چشمی کو به روز استاره دیدآفتابی چون ازو رو درکشید‌زین گذر کن پند من بپذیر هینعاشقان را تو به چشم عشق بینوقت نازک باشد و جان در رصدبا تو نتوان گفت آن دم عذر خودفهم کن موقوف آن گفتن مباشسینه‌های عاشقان را کم خراشنه گمانی برده‌یی تو زین نشاطحزم را مگذار می‌کن احتیاطواجبست و جایزست و مستحیلاین وسط را گیر در حزم ای دخیل این بگفت و گریه در شد های هایاشک غلطان بر رخ او جای جایصدق او هم بر ضمیر میر زدعشق هر دم طرفه دیگی می‌پزدصدق عاشق بر جمادی می‌تندچه عجب گر بر دل دانا زند‌صدق موسی بر عصا و کوه زد*بلکه بر دریای پر اشکوه زدصدق احمد بر جمال ماه زدبلکه بر خورشید رخشان راه زدرو به رو آورده هر دو در نفیرگشته گریان هم امیر و هم فقیرساعتی بسیار چون بگریستندگفت میر او را که خیز ای ارجمندهر چه خواهی از خزانه برگزینگرچه استحقاق داری صد چنینخانه آنِ توست هر چت میل هستبرگزین خود هر دو عالم اندک است گفت دستوری ندادندم چنینکه به دست خویش چیزی برگزینمن ز خود نتوانم این کردن فضولکه کنم من این دخیلانه دخولاین بهانه کرد و مهره درربودمانع آن بد کان عطا صادق نبودنه که صادق بود و پاک از غل و خشمشیخ را هر صدق می‌نامد به چشمگفت فرمانم چنین داده‌ست الهکه گدایانه برو نانی بخواهتا دو سال این کار کرد آن مرد کاربعد از آن امر آمدش از کردگاربعد از این می‌ده ولی از کس مخواهما بدادیمت ز غیب این دستگاههر که خواهد از تو از یک تا هزاردست در زیر حصیری کن برآرهین ز گنج رحمت بی‌مر بدهدر کف تو خاک گردد زر بدههر چه خواهندت بده مندیش از آنداد یزدان را تو بیش از بیش دان در عطای ما نه تحشیر و نه کمنه پشیمانی نه حسرت زین کرمدست زیر بوریا کن ای سنداز برای روی‌پوش چشم بدپس ز زیر بوریا پر کن تو مشتده به دست سایل بشکسته پشتبعد ازین از اجر ناممنون بده**هر که خواهد گوهر مکنون بده***رو یدالله فوق ایدیهم تو باشهمچو دست حق گزافی رزق پاشتو برو دستِ برتر حق تعالی باش، و مانند دست حق، بی حساب روزی نثار کن.وام داران را ز عهده وارهانهمچو باران سبز کن فرش جهانبود یک سال دگر کارش همینکه بدادی زر ز کیسه رب دینزر شدی خاک سیه اندر کفشحاتم طایی گدایی در صفش حاجت خود گر نگفتی آن فقیراو بدادی و بدانستی ضمیرآنچه در دل داشتی آن پشت‌خمقدر آن دادی بدو نه بیش و کمپس بگفتندی چه دانستی که اواین قدر اندیشه دارد ای عمو‌او بگفتی خانه دل خلوت استخالی از کدیه مثال جنت استاندر او جز عشق یزدان کار نیستجز خیال وصل او دیار نیستخانه را من روفتم از نیک و بدخانه‌ام پرست از عشق احدهرچه بینم اندر او غیر خداآن من نبود بود عکس گداگر در آبی نخل یا عرجون نمودجز ز عکس نخله‌ بیرون نبوددر تگ آب ار ببینی صورتیعکس بیرون باشد آن نقش ای فتیلیک تا آب از قذی خالی شدنتنقیه شرطست در جوی بدنتا نماند تیرگی و خس در اوتا امین گردد نماید عکس روجز گلابه در تنت کو ای مقل‌آب صافی کن ز گل ای خصم دلتو بر آنی هر دمی کز خواب و خورخاک ریزی اندرین جو بیشتر * قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۵۰Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #50« وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ.»« و آن هنگام را كه دريا را برايتان شكافتيم و شما را رهانيديم و فرعونيان را در برابر چشمانتان غرقه ساختيم.»** قرآن کریم، سوره تین(۹۵)، آیه ۶Quran, Sooreh At-Tin(#95), Line #6« إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ.»« مگر آنان كه ايمان آورده‌اند و كارهاى شايسته كرده‌اند كه پاداشى بى‌پايان دارند.»*** قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه ۲۳Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #23« كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ.»« همانند مرواريدهايى در صدف.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۱۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2716 عاشقی کز عشق یزدان خورد قوتصد بدن پیشش نیرزد تره‌توتوین بدن که دارد آن شیخ فطنچیز دگر گشت کم خوانش بدنعاشق عشق خدا وانگاه مزدجبرئیل موتمن وآنگاه دزدعاشق آن لیلی کور و کبودملک عالم پیش او یک تره بودپیش او یکسان شده بد خاک و زرزر چه باشد که نبد جان را خطرشیر و گرگ و دد از او واقف شدههمچو خویشان گرد او گرد آمدهکین شده ست از خوی حیوان پاک پاکپر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک زهر دد باشد شکرریز خردزآنکه نیک نیک باشد ضد بدلحم عاشق را نیارد خورد ددعشق معروفست پیش نیک و بدور خورد خود فی‌المثل دام و ددشگوشت عاشق زهر گردد بکشدشهر چه جز عشقست شد ماکول عشقدو جهان یک دانه پیش نول عشقدانه‌یی مر مرغ را هرگز خوردکاهدان مر اسب را هرگز چردبندگی کن تا شوی عاشق لعلبندگی کسبی ست آید در عمل بنده آزادی طمع دارد ز جدعاشق آزادی نخواهد تا ابدبنده دایم خلعت و ادرارجوستخلعت عاشق همه دیدار دوستدرنگنجد عشق در گفت و شنیدعشق دریایی ست قعرش ناپدیدقطره‌های بحر را نتوان شمردهفت دریا پیش آن بحر است خرد
  continue reading

1178 قسمت

Artwork

Ganje Hozour audio Program #857

Ganj e Hozour Programs

403 subscribers

published

iconاشتراک گذاری
 
Manage episode 287162731 series 1755842
محتوای ارائه شده توسط Parviz Shahbazi. تمام محتوای پادکست شامل قسمت‌ها، گرافیک‌ها و توضیحات پادکست مستقیماً توسط Parviz Shahbazi یا شریک پلتفرم پادکست آن‌ها آپلود و ارائه می‌شوند. اگر فکر می‌کنید شخصی بدون اجازه شما از اثر دارای حق نسخه‌برداری شما استفاده می‌کند، می‌توانید روندی که در اینجا شرح داده شده است را دنبال کنید.https://fa.player.fm/legal
برنامه صوتی شماره ۸۵۷ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۹ مارس ۲۰۲۱ - ۲۰ اسفندPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهنسخه کوچکتر مناسب جهت پرینتمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shamsدل را ز من بپوشی، یعنی که من ندانمخط را کُنی مسلسل(۱)، یعنی که من نخوانمبر تختهٔ خیالات آن را نه من نِبِشتم؟چون سرِّ دل ندانم کاندر میانِ جانم؟از آفتاب بیشَم، ذرّاتِ روح پیشمرقصان و ذکرگویان سویِ گُهرفشانم(۲)گر نور خود نبودی، ذرّات کی نمودی؟ای ذرّه، چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟پروانه وار عالم پَرّان به گِردِ شمعمفَرّیش می فرستم، پَرّیش می ستانمدر خلوتست عشقی زین شرحِ شَرحه شَرحهگر شرحِ عشق خواهی، پیشِ وِیَت نشانمور زآنکه در گمانی، نقشِ گمان ز من دانزان نقش مُنکران را در قَعر می کشانمور زآنکه در یقینی، دامِ یقین ز من بینزان دام مُقبلان(۳) را از کُفر می رَهانمور درد و رنج داری، در من نظر کن از ویکان تیرِ رنج نَجْهَد الّا که از کَمانمور رنج گشت راحت، در من نگر همان دَممی بین که آن نشانه‌ست از لطفِ بی‌نشانمهر جا که این جمالست، داد و ستد حلالستوانجا که ذوالجَلالست من دَم زدن نَتانممولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1429 اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنبتا قلاوزت نجنبد تو مَجُنبهر که او بی سر بجنبد دُم بُوَدجُنبشش چون جُنبش کژدم بُوَدکژرو و شب کور و زشت و زهرناکپیشهٔ او خَستَن اجسام پاکسَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَدخُلق و خوی مستمرّش این بُوَد مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #917 بس گُریزند از بلا سویِ بلابس جَهند از مار، سویِ اژدهاحیله کرد انسان و حیله ا‌ش دام بودآنکه جان پنداشت، خون‌آشام بوددر بِبَست و دشمن اندر خانه بودحیله فرعون، زین افسانه بودمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 چون ز زنده مُرده بیرون می‌کندنفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَندمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیدهٔ ما چون بسی علّت دروسترو فنا کن دید خود در دید دوستدید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَضیابی اندر دید او کل غَرَض مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsچو آن عُمرِ عزیز آمد، چرا عشرَت(۴) نمی‌سازی؟چو آن استادِ جان آمد، چرا تخته نمی‌شویی(۵)؟حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۷Hafez Poem(Qazal)# 387, Divan e Qazaliatکمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #433 هست این ذرّاتِ جسمی ای مفیدپیشِ این خورشیدِ جسمانی پدیدهست ذرّاتِ خَواطِر(۶) و افتِکار(۷)پیشِ خورشیدِ حقایق آشکارمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670 حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساطکه بگویید از طریقِ اِنبساطمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067 که درونِ سینه شرحت داده‌ایمشرح اَندر سینه‌ات بِنهاده‌ایممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071 که اَلَمْ نَشْرَح نه شرحت هست باز؟چون شدی تو شرح‌جو و کُدیه‌ساز(۸)؟مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4235 از مقاماتِ تَبَتُّل(۹) تا فنا(۱۰)پایه پایه تا ملاقاتِ خدامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsبه هر روزی دَرین خانه یکی حُجرهٔ‌ نُوی یابیتو یکتو(۱۱) نیستی ای جان، تَفَحُّص(۱۲) کُن که صد تویی(۱۳)مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsصد بار مُردم ای جان، وین را بیازمودمچون بویِ تو بیامد، دیدم که زنده بودمصد بار جان بِدادم، وز پای دَرفتادمبارِ دگر بِزادم، چون بانگِ تو شنودمتا روی تو بدیدم، از خویش نابَدیدمای ساخته چو عیدم، وی سوخته چو عودمدامیست در ضمیرم، تا بازِ عشق گیرمآن بازِ بازگونه چون مرغ دَررُبودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407 در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsای شعله‌هایِ گردان در سینه‌هایِ مردانگَردان به گِردِ ماهت چون گنبدِ کبودم(۱۴)آن ساعتِ خجسته تو عهدها بِبَستهمن توبه‌ها شکسته، بودم چنانکه بودممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 24, Divan e Shamsباشد که آن شاهِ حَرون(۱۵)، زان لطفِ از حدها برونمنسوخ گرداند کنون، آن رسم اسْتِغْفار(۱۶) رامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsعقلم بِبُرد از ره کز من رَسی تو در شَهچون سویِ عقل رفتم، عقلم نداشت سودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2667 « حکایتِ شیخ محمّدِ سَرْرَزیِ غزنوی قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ.»زاهدی در غزنی، از دانش مَزیبُد محمّد نام و کُنیت(۱۷) سَرْرَزیبود اِفطارش سَرِ رَز(۱۸) هر شبیهفت سال او دایم اندر مطلبیبس عجایب دید از شاهِ وجودلیک مقصودش جمالِ شاه بودبر سَرِ کُه رفت آن از خویش سیرگفت: بنما، یا فتادم من به زیرگفت: نآمد مهلتِ آن مَکرمَت(۱۹)ور فرو افتی، نمیری، نکشمتاو فرو افکند خود را از وَداد(۲۰)در میانِ عمقِ آبی اوفتادچون نَمُرد از نَکْس(۲۱)، آن جان‌سیرْ مَرداز فراقِ مرگ بر خود نوحه کردکین حیات او را چو مرگی می‌نمودکار پیشش بازگونه گشته بودموت را از غیب می‌کرد او کَدی(۲۲)اِنَّ فی مَوتی حَیاتی می‌زدیهمانا زندگانی من در مرگ من است.مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3837 گر بریزد خونِ من آن دوست‌رُوپای‌کوبان جان برافشانم بر اوآزمودم مرگِ من در زندگی ستچون رَهَم زین زندگی، پایندگی ستمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۷۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2676 موت را چون زندگی قابل شدهبا هلاکِ جانِ خود یکدل شدهسَیف و خنجر چون علی، ریحانِ اونرگس و نسرین عدویِ جانِ اوبانگ آمد: رَوْ ز صحرا سویِ شهربانگِ طُرفه(۲۳) از وَرایِ سِرّ و جَهْر(۲۴) گفت: ای دانایِ رازَم مو به موچه کنم در شهر از خدمت؟ بگوگفت: خدمت آنکه بهرِ ذُلِّ نَفْس(۲۵)خویش را سازی تو چون عبّاسِ دَبْسمدّتی از اَغنیا(۲۶) زَر می‌ستانپس به درویشانِ مِسکین می‌رسانخدمتت این ست تا یک چند گاهگفت: سَمْعاً طاعةً ای جان‌پناهای پناهِ جانها می شنوم و اطاعت می کنم.بس سؤال و بس جواب و ماجَرابُد میانِ زاهد و رَبُّ الْوَری(۲۷)که زمین و آسمان پُر نور شددر مقالات آن همه مذکور شدلیک کوته کردم آن گفتار راتا ننوشد(۲۸) هر خَسی اسرار را مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2749 « رفتنِ آن شیخ در خانهٔ امیری بهرِ کُدیه، روزی چهار بار به زنبیل به اشارتِ غیب، و عتاب کردنِ امیر، او را بِدان وقاحت و عذر گفتنِ او، امیر را.»شیخ روزی چار کَرَّت(۲۹) چون فَقیربهرِ کُدیه(۳۰) رفت در قصرِ امیردر کَفَش زنبیل و شَی لِله زَنانخالقِ جان می‌بِجویَد تایِ ناننعل هایِ بازگونه‌ست(۳۱) ای پسرعقلِ کُلّی را کند هم خیره‌سَرچون امیرش دید گفتش: ای وَقیح(۳۲)گویَمت چیزی مَنِه نامم شَحیح(۳۳)این چه سَغْری(۳۴) و چه روی است و چه کار؟که به روزی اندر آیی چار بار‌کیست اینجا شیخ اندر بَندِ تو‌؟من ندیدم نَرگدا(۳۵) مانندِ توحُرمَت و آبِ گدایان بُرده‌ایاین چه عَبّاسیِّ(۳۶) زشت آورده‌ای‌؟غاشیه بر دوشِ(۳۷) تو عبّاسِ دَبْسهیچ مُلْحِد(۳۸) را مَباد این نَفْسِ نَحْسگفت: امیرا بنده فرمانم، خموشزآتشم آگَه نِه‌ای، چندین مَجوشبهرِ نان در خویش حرصی دیدَمیاِشکَمِ نان‌خواه را بِدْریدَمیهفت سال از سوزِ عشقِ جِسمْ‌پَزدر بیابان خورده‌ام من برگِ رَز(۳۹)تا ز برگِ خشک و تازه خوردنمسبز گشته بود این رنگِ تَنَمتا تو باشی در حجابِ بوالْبَشَرسَرسَری در عاشقان کمتر نگرزیرَکان که موی‌ها بشکافتندعلمِ هیأت را به جان دریافتندعلم نارنجات و سِحْر و فلسفهگرچه نشناسَند حقّ الَمْعْرِفَه(۴۰)لیک کوشیدند، تا امکانِ خودبرگذشتند از همه اَقرانِ(۴۱) خودعشق، غیرت کرد و زیشان درکشیدشد چنین خورشید زیشان ناپدیدنورِ چشمی کو به روز اِستاره دیدآفتابی چون ازو رُو درکشید‌؟زین گذر کن، پَند من بپذیر، هینعاشقان را تو به چشمِ عشق بینوقت نازک باشد و جان در رَصَد(۴۲)با تو نتوان گفت آن دَم عُذرِ خَودفهم کن، موقوفِ آن گفتن مباشسینه‌هایِ عاشقان را کَم خَراشنه گمانی بُرده‌یی تو زین نَشاط؟حَزْم(۴۳) را مگذار، می‌کُن احتیاطواجبست و جایزست و مُسْتَحیل(۴۴)این وسط را گیر در حَزْم، ای دَخیل(۴۵) این بگفت و گریه دَر شُد های هایاشک، غلطان بر رُخِ او جای جایصدقِ او هم بر ضمیرِ میر زدعشق هر دَم طُرفه دیگی می‌پَزَدصدقِ عاشق بر جمادی می‌تَنَدچه عجب گر بر دلِ دانا زَنَد‌؟صدقِ موسی بر عصا و کوه زد*بلکه بر دریایِ پُر اِشکوه زدصدقِ احمد بر جمالِ ماه زدبلکه بر خورشیدِ رخشان راه زدرُو به رُو آورده، هر دو در نَفیرگشته گریان، هم امیر و هم فقیرساعتی بسیار چون بِگریستندگفت میر او را که: خیز ای ارجمندهر چه خواهی، از خزانه بَرگُزینگرچه اِستِحقاق(۴۶) داری صد چنینخانه آنِ توست هر چِت میل هستبَرگُزین، خود هر دو عالَم اندک است گفت: دستوری ندادَندَم چنینکه به دستِ خویش چیزی بَرگُزینمن ز خود نَتْوانم این کردن فُضولکه کنم من این دَخیلانه(۴۷) دُخولاین بهانه کرد و مُهره دَررُبودمانع، آن بُد کآن عَطا صادق نبودنه، که صادق بود و پاک از غِلّ(۴۸) و خشمشیخ را هر صِدق می‌نآمد به چشمگفت: فرمانم چنین داده‌ست اِلهکه گدایانه برو نانی بِخواهتا دو سال این کار کرد آن مَردِ کاربعد از آن اَمر آمدَش از کردگاربعد از این می‌دِه، ولی از کَس مَخواهما بِدادیمَت زِ غیب این دستگاه(۴۹)هر که خواهد از تو، از یک تا هزاردست در زیرِ حصیری کن، بَرآرهین ز گنجِ رحمتِ بی‌مَر(۵۰) بِدهدر کفِ تو خاک گردد زَر، بدِههر چه خواهندَت، بدِه مَندیش از آندادِ یزدان(۵۱) را تو بیش از بیش دان در عطایِ ما نه تَحشیر(۵۲) و نه کمنه پشیمانی نه حسرت زین کَرَمدست زیرِ بوریا(۵۳) کن ای سَنَد(۵۴)از برایِ رویْ‌پوشِ چشمِ بَدپس ز زیرِ بوریا پُر کُن تو مُشتدِه به دستِ سایلِ(۵۵) بشکسته پُشتبعد ازین از اَجرِ ناممنون بِده**هر که خواهد، گوهرِ مَکنون(۵۶) بِده***رَو، یَدُاللهْ فَوْقَ اَیْدیهِمْ تو باشهمچو دستِ حق گِزافی رِزق پاشتو برو دستِ برتر حق تعالی باش، و مانند دست حق، بی حساب روزی نثار کن.وام داران را ز عُهده وارَهانهمچو باران سبز کن فرشِ جهانبود یک سالِ دگر کارَش همینکه بِدادی زَر ز کیسهٔ رَبِّ دینزَر شدی خاکِ سیه، اندر کَفَشحاتمِ طایی گدایی در صَفَش حاجتِ خود گر نگفتی آن فقیراو بِدادی و بدانستی ضمیرآنچه در دل داشتی آن پُشت‌خَمقدرِ آن دادی بِدو، نه بیش و کمپس بگفتندی: چه دانستی که اواین قدر اندیشه دارد؟ ای عمو‌او بگفتی: خانهٔ دل خلوت استخالی از کدیه، مثالِ جنّت استاندر او جز عشقِ یزدان کار نیستجز خیالِ وصلِ او دَیّار(۵۷) نیستخانه را من رُوفتم از نیک و بدخانه‌ام پُرَّست از عشقِ اَحدهرچه بینم اندر او غیرِ خداآنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گداگر در آبی نَخْل یا عُرجون(۵۸) نمودجز ز عکسِ نَخلهٔ‌ بیرون نبوددر تگِ آب ار ببینی صورتیعکس بیرون باشد آن نقش ای فَتیلیک تا آب از قَذیٰ(۵۹) خالی شدنتَنقیه(۶۰) شرطست در جویِ بَدَنتا نمانَد تیرگی و خَس در اوتا امین گردد، نماید عکسِ رُوجز گِلابه در تَنَت کو ای مُقِل‌(۶۱)؟آب، صافی کن ز گِل ای خصمِ دلتو بر آنی هر دَمی کز خواب و خَورخاک ریزی اندرین جُو بیشتر * قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۵۰Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #50« وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ.»« و آن هنگام را كه دريا را برايتان شكافتيم و شما را رهانيديم و فرعونيان را در برابر چشمانتان غرقه ساختيم.»** قرآن کریم، سوره تین(۹۵)، آیه ۶Quran, Sooreh At-Tin(#95), Line #6« إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ.»« مگر آنان كه ايمان آورده‌اند و كارهاى شايسته كرده‌اند كه پاداشى بى‌پايان دارند.»*** قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه ۲۳Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #23« كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ.»« همانند مرواريدهايى در صدف.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۱۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2716 عاشقی کز عشقِ یزدان خورد قُوتصد بدن پیشش نَیَرزَد تَرّه‌توت(۶۲)وین بدن که دارد آن شیخِ فِطَن(۶۳)چیز دگر گشت، کم خوانَش بدنعاشقِ عشقِ خدا وانگاه مُزد؟جبرئیلِ مؤتَمَن(۶۴)، وآنگاه دُزد؟عاشقِ آن لیلیِ کور و کبود(۶۵)مُلکِ عالَم پیشِ او یک تَرّه(۶۶) بودپیشِ او یکسان شده بُد خاک و زَرزَر چه باشد، که نَبُد جان را خطرشیر و گرگ و دَد از او واقف شدههمچو خویشان گِردِ او گِرد آمدهکین شده ست از خویِ حیوان پاکِ پاکپُر ز عشق و لَحْم(۶۷) و شَحْمش(۶۸) زَهرناک زَهرِ دَد باشد شِکرریزِ خِرَدزآنکه نیکِ نیک باشد ضدِّ بَدلَحمِ عاشق را نیارَد خورد دَدعشق معروفست پیشِ نیک و بَدور خورد خود فِی‌المَثَل دام و دَدَشگوشتِ عاشق زَهر گردد، بُکْشَدَشهر چه جز عشقست، شد مأکولِ(۶۹) عشقدو جهان یک دانه پیشِ نَوْلِ(۷۰) عشقدانه‌یی مر مرغ را هرگز خورَد؟کاهْدان مر اسب را هرگز چَرَد(۷۱)؟بندگی کن تا شوی عاشق لَعَلّ(۷۲)بندگی کَسبی ست، آید در عمل بنده آزادی طمع دارد ز جَدّ(۷۳)عاشق آزادی نخواهد تا ابدبنده دایم خِلعَت(۷۴) و ادرارجُوست(۷۵)خلعتِ عاشق همه دیدارِ دوستدَرنَگنجد عشق در گفت و شنیدعشق، دریایی ست قعرش ناپدیدقطره‌هایِ بَحر را نتْوان شمردهفت دریا پیشِ آن بحر است خُرد (۱) خط را کُنی مسلسل: درهم و برهم و شکسته نوشتن خط چنانکه خوانده نشود.(۲) گُهرفشاندن: عمل افشاندن گوهر، گُهرفشانی(۳) مُقبل: صاحب اقبال، نیکبخت(۴) عشرَت: خوشگذرانی، خوشی(۵) تخته شسن: خیالات تباه و نقوش علوم رسمی را از لوح دل و جان زدودن، پاک کردن مرکز انسان از من ذهنی(۶) خَواطِر: جمع خاطر، اندیشه ها(۷) اِفتِکار: اندیشیدن(۸) کُدیه‌ساز: گدایی کننده، تکدّی کننده(۹) تَبَتُّل: بُریدن و اِخلاص داشتن(۱۰) فنا: نهایت سیر اِلَی الله(۱۱) یکتو: ساده، بَسیط، مجازاً فقط من ذهنی داشتن(۱۲) تَفَحُّص: جستجو کردن، تحقیق کردن(۱۳) صد تو: پیچیده، مرکّب، مجازاً باز کردن فضای درون و توهای مختلف پیدا کردن(۱۴) گنبدِ کبود: فلک، آسمان(۱۵) حَرون: سرکش، نافرمان.(۱۶) استغفار: طلب مغفرت کردن، آمرزش خواستن، توبه کردن.(۱۷) کُنیت: کُنیه، لقب(۱۸) رَز: درخت انگور، تاکستان، باغ انگور(۱۹) مَکرمَت: بزرگی، جوانمردی(۲۰) وَداد: دوستی، محبت(۲۱) نَکْس: واژگونی و سرنگون کردن، در اینجا یعنی آسیب و گزند(۲۲) کَدی: گدایی کردن، تکدّی(۲۳) طُرفه: تازه و شگفت، نادر(۲۴) سِرّ و جَهْر: عالم غيب، عالم بی تعیّن، جَهْر: آشکار، صدای بلند(۲۵) ذُلِّ نَفْس: خواری نفس امّاره که موجب کمال روحی شخص شود.(۲۶) اَغنیا: جمعِ غنی، به معنی توانگران، مالداران(۲۷) رَبُّ الْوَری: پروردگار آفریدگان(۲۸) ننوشد: گوش نکند، نشنود(۲۹) کَرَّت: بار، دفعه، مرتبه(۳۰) کُدیه: سماجت در گدایی(٣۱) نعلِ بازگونه: برای مصلحتی، امری را جز آنچه هست نمودن.(۳۲) وَقیح: بی شرم، گستاخ(۳۳) شَحیح: بخیل، تنگ چشم(۳۴) سَغْری: مخفف ساغری به معنی پوست خر و اسب. کنایه از پوست کلفت و ضخیم.(۳۵) نَرگدا: گدای سمج و پُررو(۳۶) عبّاسی: در اینجا به معنی گدایی است.(۳۷) غاشیه بر دوش: خادم، چاکر(۳۸) مُلْحِد: بی دین، کافر(۳۹) رَز: انگور(۴۰) حقّ الَمْعْرِفَه: معرفت حقیقی، شناخت آنطور که یابد.(۴۱) اَقران: جمعِ قِرْن، به معنی نظیر، همتا، مانند(۴۲) رَصَد: مراقب، نگهبان، مترصّد(۴۳) حَزْم: دوراندیشی(۴۴) مُسْتَحیل: محال، ممتنع(۴۵) دَخیل: در اینجا مراد از آن سالک مبتدی است که تازه به اهل سلوک پیوسته است.(۴۶) اِستِحقاق: شایستگی، سزاواری(۴۷) دَخیلانه: مانند دخیل(۴۸) غِلّ: کینه، دشمنی(۴۹) دستگاه: سرمایه، قدرت، جاه و جلال(۵۰) بی‌مَرّ: بی شمار، بی حساب(۵۱) دادِ یزدان: عطای خداوند(۵۲) تَحشیر: بسیار جمع کردن ، گرد آوردن، تنگ داشتن نفقه بر اهل و فرزندان و غیره.(۵۳) بوریا: حصیر(۵۴) سَنَد: تکیه گاه، در اینجا شخص مورد اعتماد(۵۵) سایل: گدا، متکدّی(۵۶) مَکنون: پوشیده، پنهان، گرانبها(۵۷) دَیّار: ساکن دیر، کسی(۵۸) عُرجون: شاخه درخت خرما(۵۹) قَذیٰ: خس و خاشاک(۶۰) تَنقیه: پاک کردن، لایروبی جوی و قنات(۶۱) مُقِلّ: فقیر و تهیدست(۶۲) تَرّه‌توت: توت کال و نارس(۶۳) فِطَن: هوشمند و زیرک(۶۴) مؤتَمَن: امین، مورد اعتماد(۶۵) کور و کبود: ناقص، زشت و نادلپذیر(۶۶) تَرّه: هر نوع تره بار، گندنا، مجازاً هر چیز حقیر(۶۷) لَحم: گوشت(۶۸) شَحم: پیه(۶۹) مأکول: خورده شده(۷۰) نول: منقار(۷۱) چَرَد: بچَرد، چَرا کند.(۷۲) لَعَلّ: شاید(۷۳) جَدّ: نصیب، بخت و اقبال(۷۴) خِلعَت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.(۷۵) ادرار: مستمرّی************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shamsدل را ز من بپوشی یعنی که من ندانمخط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانمبر تخته خیالات آن را نه من نبشتمچون سر دل ندانم کاندر میان جانماز آفتاب بیشم ذرات روح پیشمرقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانمگر نور خود نبودی ذرات کی نمودیای ذره چون گریزی از جذبه عیانمپروانه وار عالم پران به گرد شمعمفریش می فرستم پریش می ستانمدر خلوتست عشقی زین شرح شرحه شرحهگر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانمور زآنکه در گمانی نقش گمان ز من دانزان نقش منکران را در قعر می کشانمور زآنکه در یقینی دام یقین ز من بینزان دام مقبلان را از کفر می رهانمور درد و رنج داری در من نظر کن از ویکان تیر رنج نجهد الا که از کمانمور رنج گشت راحت در من نگر همان دممی بین که آن نشانه‌ست از لطف بی‌نشانمهر جا که این جمالست داد و ستد حلالستوانجا که ذوالجلالست من دم زدن نتانممولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1429 اندرین ره ترک کن طاق و طرنبتا قلاوزت نجنبد تو مجنبهر که او بی سر بجنبد دم بودجنبشش چون جنبش کژدم بودکژرو و شب کور و زشت و زهرناکپیشه او خستن اجسام پاکسر بکوب آن را که سرش این بودخلق و خوی مستمرش این بود مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #917 بس گریزند از بلا سوی بلابس جهند از مار سوی اژدهاحیله کرد انسان و حیله ا‌ش دام بودآنکه جان پنداشت خون‌آشام بوددر ببست و دشمن اندر خانه بودحیله فرعون زین افسانه بودمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 چون ز زنده مرده بیرون می‌کندنفس زنده سوی مرگی می‌تَندمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921 دیده ما چون بسی علت دروسترو فنا کن دید خود در دید دوستدید ما را دید او نعم العوضیابی اندر دید او کل غرض مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsچو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازیچو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‌شوییحافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۷Hafez Poem(Qazal)# 387, Divan e Qazaliatکمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنانمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #433 هست این ذرات جسمی ای مفیدپیش این خورشید جسمانی پدیدهست ذرات خواطر و افتکارپیش خورشید حقایق آشکارمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670 حکم حق گسترد بهر ما بساطکه بگویید از طریق انبساطمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067 که درون سینه شرحت داده‌ایمشرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071 که الم نشرح نه شرحت هست بازچون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌سازمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4235 از مقامات تبتل تا فناپایه پایه تا ملاقات خدامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shamsبه هر روزی درین خانه یکی حجره‌ نوی یابیتو یکتو نیستی ای جان تفحص کن که صد توییمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsصد بار مردم ای جان وین را بیازمودمچون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودمصد بار جان بدادم وز پای درفتادمبار دگر بزادم چون بانگ تو شنودمتا روی تو بدیدم از خویش نابدیدمای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودمدامیست در ضمیرم تا باز عشق گیرمآن باز بازگونه چون مرغ درربودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407 در زمانه صاحب دامی بودهمچو ما احمق که صید خود کندمولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsای شعله‌های گردان در سینه‌های مردانگَردان به گرد ماهت چون گنبد کبودمآن ساعت خجسته تو عهدها ببستهمن توبه‌ها شکسته بودم چنانکه بودممولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 24, Divan e Shamsباشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برونمنسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار رامولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shamsعقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شهچون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودممولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۶۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2667 « حکایتِ شیخ محمّدِ سَرْرَزیِ غزنوی قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ.»زاهدی در غزنی از دانش مزیبد محمد نام و کنیت سررزیبود افطارش سر رز هر شبیهفت سال او دایم اندر مطلبیبس عجایب دید از شاه وجودلیک مقصودش جمال شاه بودبر سر که رفت آن از خویش سیرگفت بنما یا فتادم من به زیرگفت نامد مهلت آن مکرمتور فرو افتی نمیری نکشمتاو فرو افکند خود را از وداددر میان عمق آبی اوفتادچون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرداز فراق مرگ بر خود نوحه کردکین حیات او را چو مرگی می‌نمودکار پیشش بازگونه گشته بودموت را از غیب می‌کرد او کدیان فی موتی حیاتی می‌زدیهمانا زندگانی من در مرگ من است.مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3837 گر بریزد خون من آن دوست‌روپای‌کوبان جان برافشانم بر اوآزمودم مرگ من در زندگی ستچون رهم زین زندگی پایندگی ستمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۷۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2676 موت را چون زندگی قابل شدهبا هلاک جان خود یکدل شدهسیف و خنجر چون علی ریحان اونرگس و نسرین عدوی جان اوبانگ آمد رو ز صحرا سوی شهربانگ طرفه از ورای سر و جهر گفت: ای دانای رازم مو به موچه کنم در شهر از خدمت بگوگفت خدمت آنکه بهر ذل نفسخویش را سازی تو چون عباس دبسمدتی از اغنیا زر می‌ستانپس به درویشان مسکین می‌رسانخدمتت این ست تا یک چند گاهگفت سمعا طاعة ای جان‌پناهای پناهِ جانها می شنوم و اطاعت می کنم.بس سوال و بس جواب و ماجرابد میان زاهد و رب الوریکه زمین و آسمان پر نور شددر مقالات آن همه مذکور شدلیک کوته کردم آن گفتار راتا ننوشد هر خسی اسرار را مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۹Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2749 « رفتنِ آن شیخ در خانهٔ امیری بهرِ کُدیه، روزی چهار بار به زنبیل به اشارتِ غیب، و عتاب کردنِ امیر، او را بِدان وقاحت و عذر گفتنِ او، امیر را.»شیخ روزی چار کرت چون فقیربهر کدیه رفت در قصر امیردر کفش زنبیل و شی لله زنانخالق جان می‌بجوید تای ناننعل های بازگونه‌ست ای پسرعقل کلی را کند هم خیره‌سرچون امیرش دید گفتش: ای وقیحگویمت چیزی منه نامم شحیحاین چه سغری و چه روی است و چه کارکه به روزی اندر آیی چار بار‌کیست اینجا شیخ اندر بند تو‌من ندیدم نرگدا مانند توحرمت و آب گدایان برده‌ایاین چه عباسی زشت آورده‌ای‌غاشیه بر دوش تو عباس دبسهیچ ملحد را مباد این نفس نحسگفت امیرا بنده فرمانم خموشزآتشم آگه نه‌ای چندین مجوشبهر نان در خویش حرصی دیدمیاشکم نان‌خواه را بدریدمیهفت سال از سوز عشق جسم‌پزدر بیابان خورده‌ام من برگ رزتا ز برگ خشک و تازه خوردنمسبز گشته بود این رنگ تنمتا تو باشی در حجاب بوالبشرسرسری در عاشقان کمتر نگرزیرکان که موی‌ها بشکافتندعلم هیات را به جان دریافتندعلم نارنجات و سحر و فلسفهگرچه نشناسند حق المعرفهلیک کوشیدند، تا امکان خودبرگذشتند از همه اقران خودعشق، غیرت کرد و زیشان درکشیدشد چنین خورشید زیشان ناپدیدنور چشمی کو به روز استاره دیدآفتابی چون ازو رو درکشید‌زین گذر کن پند من بپذیر هینعاشقان را تو به چشم عشق بینوقت نازک باشد و جان در رصدبا تو نتوان گفت آن دم عذر خودفهم کن موقوف آن گفتن مباشسینه‌های عاشقان را کم خراشنه گمانی برده‌یی تو زین نشاطحزم را مگذار می‌کن احتیاطواجبست و جایزست و مستحیلاین وسط را گیر در حزم ای دخیل این بگفت و گریه در شد های هایاشک غلطان بر رخ او جای جایصدق او هم بر ضمیر میر زدعشق هر دم طرفه دیگی می‌پزدصدق عاشق بر جمادی می‌تندچه عجب گر بر دل دانا زند‌صدق موسی بر عصا و کوه زد*بلکه بر دریای پر اشکوه زدصدق احمد بر جمال ماه زدبلکه بر خورشید رخشان راه زدرو به رو آورده هر دو در نفیرگشته گریان هم امیر و هم فقیرساعتی بسیار چون بگریستندگفت میر او را که خیز ای ارجمندهر چه خواهی از خزانه برگزینگرچه استحقاق داری صد چنینخانه آنِ توست هر چت میل هستبرگزین خود هر دو عالم اندک است گفت دستوری ندادندم چنینکه به دست خویش چیزی برگزینمن ز خود نتوانم این کردن فضولکه کنم من این دخیلانه دخولاین بهانه کرد و مهره درربودمانع آن بد کان عطا صادق نبودنه که صادق بود و پاک از غل و خشمشیخ را هر صدق می‌نامد به چشمگفت فرمانم چنین داده‌ست الهکه گدایانه برو نانی بخواهتا دو سال این کار کرد آن مرد کاربعد از آن امر آمدش از کردگاربعد از این می‌ده ولی از کس مخواهما بدادیمت ز غیب این دستگاههر که خواهد از تو از یک تا هزاردست در زیر حصیری کن برآرهین ز گنج رحمت بی‌مر بدهدر کف تو خاک گردد زر بدههر چه خواهندت بده مندیش از آنداد یزدان را تو بیش از بیش دان در عطای ما نه تحشیر و نه کمنه پشیمانی نه حسرت زین کرمدست زیر بوریا کن ای سنداز برای روی‌پوش چشم بدپس ز زیر بوریا پر کن تو مشتده به دست سایل بشکسته پشتبعد ازین از اجر ناممنون بده**هر که خواهد گوهر مکنون بده***رو یدالله فوق ایدیهم تو باشهمچو دست حق گزافی رزق پاشتو برو دستِ برتر حق تعالی باش، و مانند دست حق، بی حساب روزی نثار کن.وام داران را ز عهده وارهانهمچو باران سبز کن فرش جهانبود یک سال دگر کارش همینکه بدادی زر ز کیسه رب دینزر شدی خاک سیه اندر کفشحاتم طایی گدایی در صفش حاجت خود گر نگفتی آن فقیراو بدادی و بدانستی ضمیرآنچه در دل داشتی آن پشت‌خمقدر آن دادی بدو نه بیش و کمپس بگفتندی چه دانستی که اواین قدر اندیشه دارد ای عمو‌او بگفتی خانه دل خلوت استخالی از کدیه مثال جنت استاندر او جز عشق یزدان کار نیستجز خیال وصل او دیار نیستخانه را من روفتم از نیک و بدخانه‌ام پرست از عشق احدهرچه بینم اندر او غیر خداآن من نبود بود عکس گداگر در آبی نخل یا عرجون نمودجز ز عکس نخله‌ بیرون نبوددر تگ آب ار ببینی صورتیعکس بیرون باشد آن نقش ای فتیلیک تا آب از قذی خالی شدنتنقیه شرطست در جوی بدنتا نماند تیرگی و خس در اوتا امین گردد نماید عکس روجز گلابه در تنت کو ای مقل‌آب صافی کن ز گل ای خصم دلتو بر آنی هر دمی کز خواب و خورخاک ریزی اندرین جو بیشتر * قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۵۰Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #50« وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ.»« و آن هنگام را كه دريا را برايتان شكافتيم و شما را رهانيديم و فرعونيان را در برابر چشمانتان غرقه ساختيم.»** قرآن کریم، سوره تین(۹۵)، آیه ۶Quran, Sooreh At-Tin(#95), Line #6« إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ.»« مگر آنان كه ايمان آورده‌اند و كارهاى شايسته كرده‌اند كه پاداشى بى‌پايان دارند.»*** قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه ۲۳Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #23« كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ.»« همانند مرواريدهايى در صدف.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۱۶Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2716 عاشقی کز عشق یزدان خورد قوتصد بدن پیشش نیرزد تره‌توتوین بدن که دارد آن شیخ فطنچیز دگر گشت کم خوانش بدنعاشق عشق خدا وانگاه مزدجبرئیل موتمن وآنگاه دزدعاشق آن لیلی کور و کبودملک عالم پیش او یک تره بودپیش او یکسان شده بد خاک و زرزر چه باشد که نبد جان را خطرشیر و گرگ و دد از او واقف شدههمچو خویشان گرد او گرد آمدهکین شده ست از خوی حیوان پاک پاکپر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک زهر دد باشد شکرریز خردزآنکه نیک نیک باشد ضد بدلحم عاشق را نیارد خورد ددعشق معروفست پیش نیک و بدور خورد خود فی‌المثل دام و ددشگوشت عاشق زهر گردد بکشدشهر چه جز عشقست شد ماکول عشقدو جهان یک دانه پیش نول عشقدانه‌یی مر مرغ را هرگز خوردکاهدان مر اسب را هرگز چردبندگی کن تا شوی عاشق لعلبندگی کسبی ست آید در عمل بنده آزادی طمع دارد ز جدعاشق آزادی نخواهد تا ابدبنده دایم خلعت و ادرارجوستخلعت عاشق همه دیدار دوستدرنگنجد عشق در گفت و شنیدعشق دریایی ست قعرش ناپدیدقطره‌های بحر را نتوان شمردهفت دریا پیش آن بحر است خرد
  continue reading

1178 قسمت

همه قسمت ها

×
 
Loading …

به Player FM خوش آمدید!

Player FM در سراسر وب را برای یافتن پادکست های با کیفیت اسکن می کند تا همین الان لذت ببرید. این بهترین برنامه ی پادکست است که در اندروید، آیفون و وب کار می کند. ثبت نام کنید تا اشتراک های شما در بین دستگاه های مختلف همگام سازی شود.

 

راهنمای مرجع سریع