«به دیوانگی پایان دهید!»: دانش، قدرت و جنون در «ترانهای از یخ و آتش»
Manage episode 254926274 series 2630023
چاد ویلیام تیم
استادیار دپارتمان آموزش کالج سیمپسون[۱]
خلاصه: میشل فوکو، فیلسوف پساساختارگرای فرانسوی، در کتاب تاریخ جنون تلاش میکند تا با دیرینهشناسی مفهوم «جنون»، تغییر و تطور آن را در طول تاریخ بررسی کند. پیش از قرن نوزدهم و ظهور روانپزشکی بالینی، مفاهیمی چون «دیوانگی» و «جنون»، تأویلی الهیاتی مییافتند و بهعنوان شرّی تفسیر میشدند که از سوی شیطان بر آدمی چیره میشود. تولد روانپزشکی و بهوجودآمدن دارالمجانینهایی که به تقسیم افراد دیوانه و عادی (سالم) انجامیدند، نقطهی عزیمت فوکو در تحلیل شکلگیری عقلانیت مدرن است؛ او با ارتباطی که میان قدرت و دانش برقرار میکند، علمِ روانپزشکان را دلیل اقتدار و کنترل انضباطیشان تفسیر میکند و «حکومت مردم بر خود» را یکی از اصلیترین نتایج روانپزشکی مدرن میداند. چاد ویلیام تیم، نویسندهی کتابهایی چون دختری با خالکوبی اژدها و فلسفه، در این مقاله با تکیه بر آرای فوکو در تاریخ جنون، رفتار شخصیتهای مختلف «بازی تاجوتخت» را تحلیل میکند و نشان میدهد که چگونه در داستانی خشن و پرحادثه که حوادث غریبی در آن روی میدهند، برخی شخصیتها دیوانه و برخی دیگر سالم تلقی میشوند. او با گریزهایی که به نظریات فوکو پیرامون شکلگیری ارتباط میان بیماری روانی (جنون) و جرم و جنایت و شاهدمثالهایی که از «بازی تاجوتخت» میآورد، سعی میکند دیدگاه جدیدی نسبت به این اثر پرمخاطب داشته باشد.
$(document).ready(), function (e) { e.responsiveIframes = function (s, a) { var i = this; i.$el = e(s), i.el = s, i.$el.data("responsiveIframes", i), i.init = function () { i.options = e.extend({}, e.responsiveIframes.defaultOptions, a); var s = i.$el.find(".shenotoIframe2").wrap('</p> <div class="iframe-content" />').attr("src"), n = '</p> <div class="iframe-header"><a href="' + s + '" class="iframe-trigger">' + i.options.openMessage + "</a></div> <p>", r = i.$el.prepend(n).find("iframe-trigger"); e(r).click(function (s) { s.preventDefault(); var a = e(this), n = e("html"), r = n.hasClass("iframe-full-screen"), o = r ? i.options.openMessage : i.options.closeMessage; a.text(o), r ? (i.$el.removeClass("iframe-active"), n.removeClass("iframe-full-screen"), setTimeout(function () { e(window).scrollTop(a.data("iframe-scroll-position")) }, ۱)) : (a.data("iframe-scroll-position", e(window).scrollTop()), i.$el.addClass("iframe-active"), n.addClass("iframe-full-screen")) }) }, i.init() }, e.responsiveIframes.defaultOptions = { openMessage: "Full screen", closeMessage: "Close" }, e.fn.responsiveIframes = function (s) { return this.each(function () { new e.responsiveIframes(this, s) }) } }(jQuery), document.getElementsByTagName("html")[ 0 ].className = "js";
-«من استادی نیستم که از تاریخ برایتان نقلقول کنم. زندگی من در شمشیر خلاصه شده است، نه کتابها. اما هر کودکی این را میداند که تارگرین[۲]ها همیشه رگههایی از جنون داشتهاند. پدر شما اولین نفر نبود؛ زمانی شاه جافری[۳] به من گفت: بزرگی و جنون دو روی یک سکهاند. هروقت تارگرینی به دنیا می آید، خدا آن سکه را به هوا میاندازد و جهانیان نفس را در سینه حبس میکنند تا ببینند سکه به کدام طرف می افتد.» سر باریستان سالمی[۴] خطاب به دنریس تارگرین[۵]، در فصل «طوفان شمشیرها»
جورج آر.آر. مارتین[۶] در ترانهای از یخ و آتش، جهانی سراسر قتل، خشونت، مرگ و جنون را به ما نشان میدهد. به دفعات میبینیم که سلامت عقل شخصیتهای مختلف -از «آیریس، شاه دیوانه» گرفته تا دلقک احمق بارگاه «استنیس براتیون[۷]»- زیر سؤال میرود. اگر دقیقتر نگاه کنیم، کارهای کسانی که برچسب دیوانه خوردهاند، در مقایسه با آنهایی که عاقل انگاشته شدهاند، تفاوت چندانی ندارد. در حقیقت، مرز بین جنون و عقل در آثار مارتین بهقدری مبهم است که به سختی قابل تشخیص است. باریستان سالمی –شوالیهی سابق گارد شاهنشاهی رابرت براتیون[۸]– بر این باور است که جنون در کنار شکوه و بزرگی در خاندان تارگرین، امری ارثیست. اما چطور کارهای یک نفر بزرگواری فرض میشود و کارهای دیگری دیوانگی؟ چه کسی جنون را تعریف میکند و تصمیم میگیرد آنچه انجام شده، دیوانگیست؟ میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی (۱۹۲۶-۱۹۸۴م)، با نظریاتش دربارهی رابطهی دانش، قدرت و جنون به این پرسشها پاسخ میدهد.
پل میشل فوکو در اکتبر ۱۹۲۶ در فرانسه به دنیا آمد و در ژوئن ۱۹۸۴ دیده از جهان فروبست. او فیلسوف، مورخ، نظریهپرداز اجتماعی، زبانشناس و منتقد ادبی بود. نظریات او به رابطهی بین قدرت و آگاهی و نحوهی استفادهی نهادهای اجتماعی از این دو عامل برای کنترل جامعه میپرداخت. هرچند، اغلب از او بهعنوان فیلسوفی پساساختارگرا و پستمدرن یاد میشود، خود او این عناوین را رد میکرد و ترجیح میداد دیگران او را بهعنوان منتقد تاریخ مدرن بشناسند. نظریاتش هم محیط آکادمیک و هم گروههای فعال مدنی را بهشدت تحتتأثیر قرار داد.
فوکو در یک خانوادهی متوسط به دنیا آمد و دبیرستان را در مدرسهی هنری پنجم به اتمام رسانید. در آنجا علاقهاش به فلسفه را زیر نظر اساتیدی چون جان هیپولی و لویی آلتوسر پرورش داد و مدارج دانشگاهی را در دانشگاه سوربن پاریس طی کرد. بعد از چندین سال فعالیت بهعنوان دیپلمات فرهنگی به فرانسه بازگشت و کتاب مهم و اصلی خود یعنی تاریخ جنون را نوشت. پس از اشتغال به کار در دانشگاه کلرمون فران طی سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶م، دو اثر مهم دیگر با عناوین تولد یک کلینیک و نظم اشیاء ارائه داد که علاقهی ابتدایی وی به ساختارگرایی را نشان میدهند، چراکه بعدها از این موضوع فاصله گرفت. این سه نمونه، مثالهایی هستند از تکنیک و روش تاریخنگاری فوکو که خود آن را «باستانشناسی» نامید. در فاصلهی سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۸م، پیش از بازگشت فوکو به فرانسه، در دانشگاه تونس و با بازگشت به فرانسه بهعنوان رئیس دپارتمان فلسفه در دانشگاه تجربی جدید پاریس مشغول به کار شد. در سال ۱۹۷۰م، به عضویت کالج فرانسه در آمد و تا پایان عمر در همین سمت باقی ماند.
دیرینهشناس و احمق دیوانه
درحالیکه فیلسوفان سنتگرا به دنبال فهم حقیقت مطلقاند، فوکو و دیگر فلاسفهی پستمدرن وجود یک حقیقت مطلق را زیر سؤال میبرند و به جای آن، در تلاشاند که مشخص کنند در چه شرایطی چیزی حقیقی انگاشته میشود. فوکو نام این کندوکاوهای تاریخی خود را «دیرینهشناسی» میگذارد. در تاریخ جنون[۹]، فوکو نشان میدهد که چگونه تعریف دیوانگی در طول تاریخ تغییر یافته است؛ همانند دانش که برای مشخص کردن محدودهی عقل به کار میرفته و به این بستگی داشته که چه کسی قدرت را برای تعریف و تعیین حدود آن در اختیار داشته است. او میگوید: «یک حقیقت ساده در مورد دیوانگی هست که هرگز نباید نادیده گرفته شود؛ دست کم در فرهنگ اروپایی، آگاهی از جنون هیچگاه به شکل واقعیتی واضح و یکپارچه نبوده… معنای آن همیشه ناقص بوده است.» به جای داشتن یک تعریف جهانشمول یا مطلق از جنون، تعریف جامعهی اروپایی از آن، مدام در حال تغییر است. این تغییر به جامعه، اقتصاد و شرایط سیاسی بستگی دارد؛ همانطور که این مسئله را در وستروس[۱۰] میبینیم.
بر اساس نظریات فوکو، کسانی صلاحیت تشخیص سلامت عقلی را داشتند که در رأس قدرت بودند. صرفِ توانایی این افراد در مجنون دانستنِ برخی دیگر، موجب افزایش قدرت آنها میشده است. مثلاً استنیس براتیون و جفری لنیستر[۱۱] اطراف خود را با دلقکهایی به نام احمقهای دیوانه پر کردهاند. صورت وصلهای[۱۲]، دلقک دربار استنیس براتیون، پسریست که پیش از آنکه در ساحل پیدا شود، دو روز در دریا گم شده بود؛ «جسم و ذهنش آسیب دیده، بهسختی قادر به حرفزدن بوده و اختلال حواس داشته است.» از دید همگان بهجز شیرین[۱۳]، تنها فرزند و دختر استنیس، او فردی دیوانه است که عذاب میکشد و بودونبودش برای هیچکس فرقی نمیکند. دلقک دربار شاه جفری در کینگزلندینگ[۱۴] (سرزمین پادشاه) پسرِ ماه[۱۵] نام دارد که در کتاب به شکل «احمق کلهکلوچهای» توصیف شده است که اغلب رفتارهای عجیبی دارد.
پس داستان از چه قرار است؟ بیتردید لقب دیوانگی برازندهی پسرماه و صورتوصلهایست؛ اما اگر آنها واقعا دیوانه نباشند، اگر قدرت پادشاهان به اندازهای باشد که بتوانند به مردم برچسب جنون بزنند و آنها را وادار کنند تا از دستور پادشاه پیروی کنند، چه؟ پادشاه با دیوانهنامیدن دیگران، هویتی برای آن شخص بهعنوان دیوانه خلق میکند. بهخاطر قدرت پادشاه، دیگران نیز آن شخص را دیوانه میدانند. این اتفاق دقیقاً زمانی رخ داد که شاه جفری، سر دونتوس هلند را دیوانه نامید. ظرف چند دقیقه، سر دونتوس از یک شوالیه به دلقک دربار تبدیل شد. در فصل «جنگ پادشاهان»، بعد از اینکه او برای شرکت در رقابت دیر رسید و شاه جفری را منتظر گذاشت، «لحظهای بعد سروکلهی شوالیه پیدا شد، درحالیکه فقط زره بر تن داشت و زیر لب فحش میداد و غرولند میکرد… زمانی که به دنبال اسب خود میدوید، غرور مردانهاش به طرز وقیحانهای زیر سؤال رفت. او بیش از حد مست بود و نتوانست اسب خود را بگیرد. نشست و گفت که باخت را قبول میکند و خواست تا برایش کمی شراب بیاورند.»
شاه جفری ابتدا دستور میدهد تا گردن دنتوس را بزنند: «این احمق باید تا فردا کشته شود!» هرچند با پیشنهاد سانسا استارک[۱۶]، جفری تصمیم میگیرد تا او دلقک دربار شود. جفری اعلام میکند: «از امروز تو دلقک جدید من هستی. میتوانی با پسرماه زندگی کنی و لباسهای چهلتکهی رنگارنگ بپوشی.» جفری بهعنوان پادشاه از قدرت خویش استفاده کرد و با دلقک نامیدن دنتوس، به او هویتی جدید بخشید.
فوکو این مسئله را با عنوان رابطهی قدرت و دانش مطرح میکند. زیرا زمانیکه شما انسانها را در زمینهای طبقهبندی میکنید، به این معناست که در آن زمینه دانش کافی دارید. در نتیجه، تخصص شما در حیطهی دیوانگی به شما قدرتی مضاعف میبخشد تا برچسب زدن و طبقهبندیکردن را ادامه دهید. بعدها فوکو اینگونه استدلال میکند که ما باید با هوشیاری این روابط دانش و قدرت را زیر سؤال ببریم: «ما میتوانیم به آنچه مقبولیت یک سیستم را تشکیل میدهد، دست یابیم؛ چه سیستم سلامت روانی، چه سیستم جزایی و چه جنسیتی.»
شاه جفری ابتدا دستور میدهد تا گردن دنتوس را بزنند: «این احمق باید تا فردا کشته شود!» هرچند با پیشنهاد سانسا استارک، جفری تصمیم میگیرد تا او دلقک دربار شود. جفری اعلام میکند: «از امروز تو دلقک جدید من هستی. میتوانی با پسرماه زندگی کنی و لباسهای چهلتکهی رنگارنگ بپوشی.» جفری بهعنوان پادشاه از قدرت خویش استفاده کرد و با دلقک نامیدن دنتوس، به او هویتی جدید بخشید.
مقصر دانستن دیوانهها
در وستروس، پادشاهان تنها افرادی نیستند که میتوانند دیگران را دیوانه خطاب کنند. مثالهای دیگری نیز از دیوانه نامیدن و دستهبندی کردن انواع دیوانگی وجود دارد. اغلب اوقات، این دستهبندی شدن در ظاهر ضرری ندارد و بهمثابهی وسیلهای برای توجیه رفتارهای غیرطبیعی شخص به کار میرود. مثلاً تریون لنیستر[۱۷] واکنش سر لوراس تایرل[۱۸] به قتل رنلی براتیون[۱۹] را اینطور توصیف میکند: «زمانیکه شوالیهی گلها[۲۰] جسد پادشاه خود را دید، دیوانه شد. او از شدت خشم، سه تن از محافظان رنلی را کشت.» خواهر کاتلین استارک[۲۱] –بانوی وِیل– لیسا تالی[۲۲] معتقد بود که جنون او ناشی از اندوهی بود که بهخاطر پنج بار سقط جنین و از دست دادن همسرش، لرد جان اَرن[۲۳]، به آن دچار شده بود. شاه رابرت براتیون بر این باور بود که مرگ جان ارن، زن را دیوانه کرده است. استاد بزرگ پیسل[۲۴] گفت: «اجازه دهید بگویم که این اندوه میتواند قویترین ذهنها را نیز از کار بیاندازد، چه رسد به آنکه لیدی لیسا هیچگاه چنین خصوصیاتی نیز نداشته است.» با این مثالها متوجه میشویم که دیوانه نامیدن دیگران، امر مهمی نیست. در نهایت، ما دائماً در حال توصیف کارهای دیگران و ارزشگذاریهایی با عناوینِ مناسب یا نامناسب، بیپروا یا دیوانهوار، منطقی یا غیرمنطقی هستیم. این مسئله زمانی مهم میشود که این نامگذاری در یک روش سیستماتیک و بهمثابهی وسیلهای برای به حاشیه راندنِ یک فرد یا گروه و برای توجیه اقدامات سؤالبرانگیز شخص مطرح شود. دقیقاً اتفاقیست که برای ایریس تارگرین، شاه دیوانه، میافتد.
شهردار شهر دیوانهها را ملاقات کنید!
همانطور که کاتلین استارک در نبرد پادشاهان مطرح میکند، «آیریس دیوانه بود و همه این را میدانستند.» رفتارهای شاه بهاندازهی کافی عجیب بود. بر اساس توصیفات جیمی لنیستر[۲۵] از شاه آیریس، او مردی بود که «ریشش کدر و کثیف بود، موهای طلایی-نقرهای او در هم پیچ خورده بود و تا مچ دستش میرسید و ناخنهایش مثل چنگالهایی بلند و زردرنگ بودند.» دیده شده بود که «تنها در اتاقش راه میرفته و جای زخمهایش را میکنده و دستهایش خونآلود بوده است. شاه دیوانه همیشه خودش را با شمشیرها و قلابهای تخت آهنین، زخمی میکرده است.»
علاوه بر اینها، شاه آیریس به خاطر خوی وحشیگریاش نیز شهرت داشت. وقتی که تریون لنیستر – مشهور به ایمپ[۲۶] – با هالین[۲۷] صحبت میکرد، با خود اندیشید و به یاد آورد که «شاه از تو برای کبابکردن دشمنانش استفاده میکرد.» شاه همچنین زبان ایلین پین[۲۸] را برید؛ زیرا او عقیده داشت که درواقع، این وزیر اعظم[۲۹] یعنی تایوین لنیستر[۳۰] است که بر سرتاسر قلمرو فرمانروایی میکند. احتمالاً بیشترین میزان خشونت و وحشیگری در زمان به اسارت گرفتن لرد دنیس بعد از جنگ داسکندیل[۳۱] اتفاق افتاد که شاه را به سمت قتل عام برد: «گردن لرد دنیس و تمام خاندانش را زدند… همسر دنیس، لیس را زندهزنده در آتش سوزاندند؛ زن بینوا… زبانش را بریده بودند.»
در ۲۰ سپتامبر ۱۹۴۸ در بایون نیوجرسی آمریکا به دنیا آمد. در سال ۱۹۹۱م، مارتین به رماننویسی بازگشت و کاری را شروع کرد که در نهایت به مجموعهی فانتزیاش، «ترانهای از یخ و آتش» بدل شد. این مجموعه دستکم تا هفت کتاب ادامه خواهد یافت و گفته میشود که از داستانهایی چون «آیوانهو» و «جنگ گلها» الهام گرفته شده است. اولین کتاب این مجموعه، «بازی تاجوتخت» در سال ۱۹۹۶م منتشر شد. در نوامبر ۲۰۰۵، چهارمین کتاب مجموعه به نام جشنی برای کلاغها در صدر فهرست پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز و وال استریت ژورنال قرار گرفت. همچنین در سال ۲۰۰۶م، جشنی برای کلاغها نامزد دو جایزهی کیل و بریتیش فانتزی شد. «ترانهای از یخ و آتش» از سوی منتقدان و خوانندگان و نویسندگان بسیاری تحسین شد. در اواخر کتاب پنجم این مجموعه، «رقصی با اژدهایان»، مارتین بهشدت درگیر ساخت یک سریال تلویزیونی برگرفته از همین مجموعه با نام «بازی تاجوتخت» شد. او در انتخاب تیم تهیهکنندگی و نوشتن دیالوگها شرکت داشت و نامش در فهرست تهیهکنندگان اجرایی سریال ذکر میشود.
بنابراین شاه آیریس با توجه به دیوانگیاش، شخصی بسیار خطرناک بود. فوکو مشابه این پدیده را در قرن نوزدهم و با تولد روانپزشکی ردیابی میکند: «روانپزشکی قرن نوزده یک هویت کاملاً جعلی ایجاد کرده است؛ جنایتی که دیوانگیست، جنایتی که چیزی نیست جز دیوانگی. جنونی که چیزی نیست جز جنایت.» فوکو نشان میدهد که چگونه روانپزشکان از اعتبار خود بهعنوان پزشکان متخصص استفاده میکنند. آنها نمونههای قطعی بیماریهای روانی را مجرمانه و این رفتارها را نتیجهی قطعی جنون میدانند. تواناییِ تشخیص جنون جنایی به روانپزشکان قدرت بیشتری بخشید؛ چراکه براساس آن مدعی کاهش جرم و افزایش امنیت در شهرها بودند.
از آنجا که شاه آیریس انسانها را به قتل میرساند و با خشونت رفتار میکرد، به نظر میرسد این مسئله دربارهی او نیز صدق میکند. اما بیایید به این مسئله اینگونه فکر کنیم: تنها جیمی لنیستر مقابل خشونت ناشی از جنون شاه میایستد. در فصل «بازی تاجوتخت»، جیمی لنیستر، برن استارک را که یک کودک است از پنجره به بیرون پرت میکند؛ زیرا او شاهد چیزی بوده که نباید آن را میدیده است. و به خاطر داشته باشید که جیمی، ملقب به قاتل شاه و مسئول قتل او، از برادران قسمخوردهی گارد پادشاهیست.
اینها تنها مشتی از خروار است. این داستان مثالهای بسیاری از رفتارهای وحشیانهی خشونتآمیز دارد و تنها رفتار تعداد کمی از شخصیتها به جنون آنها نسبت داده شده است. آیا این امر به این دلیل نیست که برخی رفتارهای وحشیانه و خشن، منطقی و توجیهپذیر هستند؟ آیا این منطقیست که جیمی، برن را از پنجره بیرون بیاندازد تا رازش بر ملا نشود، ولی منطقی نیست که شاه دیوانه زبان ایلین پین را ببُرد، چراکه قصد تضعیف قدرت شاه دیوانه را داشته است؟ در وستروس[۳۲] دقیقاً اینگونه است: برخی کارهای وحشیانه منطقیاند و برخی دیگر نه، زیرا با جنونآمیزخواندنِ کارهای دیگران، شخص خود را در گروه عاقلان یا افراد منطقی قرار میدهد. در این حالت، بدون توجه به اینکه تا چه اندازه رفتارهای شخص، دیوانگی به نظر میرسد، سلامت روانی او بررسی نخواهد شد. چگونه کسی که قدرت دیوانه خطاب کردن دیگران را دارد، میتواند دیوانه باشد؟ همانطور که بعد خواهیم دید، این مسئله بهخوبی در بحث داغی به تصویر کشیده خواهد شد که بر سر فرستادن یک آدمکش برای به قتل رساندنِ دنریس تارگرین و نوزادی که در شکم دارد، بین ادارد استارک و رابرت برتیون سر میگیرد.
باید قاتل دیوانه را به قتل میرساندیم!
در فصل «بازی تاجوتخت»، به رابرت برتیون خبر رسیده که آخرین تارگرین، دنریس، دختر آیریس ، پسر آیندهی خال دروگو[۳۳] – ملقب به اسبِ نر که بر دنیا چیره میشود- را به دنیا خواهد آورد. ند استارک[۳۴]، با به قتل رساندن دنریس و نوزادش مخالف است: «سرورم! دخترک تنها یک بچه است. شما تایوین لنیستر نیستید که بیگناهان را قتلعام کنید!» ند استارک به این واقعه ارجاع میدهد که تایوین لنیستر در حضور جنازهی همسر و فرزندان ریگار تارگرین در جایگاه وراث آیریس، تاجوتخت شاهی را غصب و به نشانهی وفاداری، رابرت برتیون را بهعنوان شاه معرفی کرد. سِر گرگور کلگان[۳۵] نیز گردن فرزندان ریگار را زد. رابرت در جواب ند میگوید: «به درک! یک نفر باید آیریس را میکشت!» درحالیکه از نظر رابرت، نفرتش نسبت به خاندان تارگرین که دنریس را کشتهاند، امری توجیهپذیر و منطقیست، ند مخالفت خود را با گفتن اینکه «کشتن کودکان، ناپسند و غیرعقلانی است»، ابراز میکند.
بحث شاه رابرت این است که کشتن شاه دیوانه و خانوادهاش و در همان راستا، کشتن دنریس و کودکش، میتواند اینگونه توجیه شود که بدین ترتیب، از افتادن تاجوتخت به دست خاندان تارگرین جلوگیری میشود. در واقع، احساس رابرت نسبت به خاندان تارگرین از نفرتش به ریگار ناشی میشود که لیانا استارک[۳۶]، نامزد رابرت را بعد از پیروزی در مسابقات هارنهال[۳۷]، «ملکهی عشق و زیبایی» نامید و با او گریخت. رابرت به جای گفتن دلیل اصلی نفرتش، که ایراد منطق و توجیه او را آشکار میسازد، دیوانگی و جنون خاندان تارگرین را بهانه میکند. او از موضع قدرت خود بهعنوان شاهِ «هفت سرزمین»، کارهای آیریس را دیوانگی میخواند تا اقدامات خودش را توجیه کند. او در پاسخ ند که پرسید: «رابرت! من از تو میپرسم؛ آیا ما در مقابل آیریس قیام نکردیم تا به قتل کودکان پایان دهیم؟» پاسخ میدهد که «قیام کردیم تا به کار خاندان تارگرین پایان دهیم.»
رابرت جنون تارگرینها را بهاینصورت بیان میکند تا کارهای وحشیانهی آیریس را به دیوانگی او ربط دهد. ممکن است تصور کنیم که دستور قتل یک کودک دیوانگی محض است، اما رابرت این کار را برای جلوگیری از به تخت نشستن دوبارهی یک شاه دیوانه، منطقی میداند. فوکو معتقد است که جنبش روانپزشکی اولیه تلاش کرد تا با اثبات ضرورت وجودش، موقعیت خود را از نظر اقتدار در جامعهی اروپایی تحکیم بخشد. به همین ترتیب، رابرت تلاش میکند تا با کشتن دنریس و نوزادی که در شکم دارد، قدرتنمایی کند. روانپزشکی متقدم ضرورت وجود خود را با مرتبط ساختن جرم و جنایت با جنون و بالعکس، نشان میداد. آنطور که فوکو میگوید: «بعدها جنایت به امری مهم برای روانپزشکان تبدیل شد؛ چراکه بیشتر ابزاری در دست قدرت برای حفظ امنیتش بود تا یک حوزهی دانش.» به عبارت دیگر، روانپزشکان بهجای تحقیق دربارهی ماهیت جنون، بیشتر بهدنبال ایجاد و حفظ قدرت خویش بودند.
روانپزشکان با مرتبط ساختن جرایم شنیع، بهویژه قتل با جنون، این مسئله را آشکار ساختند که باید از همهی بیماریهای روانی ترسید. ازآنجاکه شما نمیدانید چه زمانی یک بیمار روانی به قاتل و مجرم تبدیل میشود، باید مراقب باشید و از روانپزشکان بابت رسمی کردن این مسئله قدردانی کنید. فوکو مینویسد: «نباید فراموش شود… بعدها روانپزشکی تلاش کرد تا حق خود را برای زندانیکردن بیماران روانی تثبیت کند و برای این کار باید نشان میداد که جنون، با اصلیترین خطر، یعنی مرگ، در ارتباط است.»
تکنولوژی خودی
همانطور که دیدیم، فوکو بر این باور بود که دانش، در خدمت قدرت قرار میگیرد و اعمال ما را تحتتأثیر قرار میدهد. مثلاً مرتبط ساختن جنون با جنایت و مرگِ اجتنابناپذیر، ابزار قدرتمندی برای کنترل اجتماع است. بستریکردن آن دسته از افرادی که از نظر اجتماع، عجیبوغریب و دیوانه فرض شوند، منطقی به نظر میرسد. درحالیکه اخلاق سوبژکتیو مفاهیم جنون را تحتتأثیر قرار داد، روانپزشکان وانمود میکردند که بر دانشی از حقیقت عینی دربارهی جنون تکیه دارند. این فرایند، نشاندهندهی تغییر روش اِعمال قدرت بهدست دولتها در سدههای هفدهم و هجدهم میلادی بود. روشهای ابتدایی دولتها برای تثبیت قدرت خود در قبال مردم، حداکثر شامل مجازات یا زندانیکردن آنها میشد (چیزی که فوکو از آن تحت عنوان «قدرت حاکم[۳۸]» یاد میکند)، تیمارستانهای روانپزشکی ابزاری برای کنترل نامحسوس و ایجاد انضباط در اختیار قدرت حاکم قرار داد.
قدرت انضباطی روشی بسیار نامحسوس است، زیرا ناظر به تشویق افراد به حکومتکردن بر خودشان است. این نوع بهرهگیری از قدرت در فصل «طوفان شمشیرها» دیده میشود، زمانیکه جان اسنو عاشقِ ایگرید میشود که متعلق به قبایل وحشیست. جان مرتباً در سرش صدایی میشنود که به او یادآوری میکند که او عضوی از گروه «نگهبانان شب» است و کارهایش مغایر با قسمیست که یاد کرده. جان از شکنجهی فیزیکی و مجازات ابایی ندارد که این خود، مثالی از قدرت حاکم است؛ ترس او نه از شکنجه، که از این است که عضویتش در این گروه لغو شود. با تضمین اینکه اعضای گروه به قسم خود وفادار خواهند ماند، میتوان گفت این قسم عملکردی مانند قدرت انضباطی دارد که اعضا را تشویق میکند تا خود به آن عمل کنند.
میشل فوکو در کتاب اراده به دانستن، تلاش میکند نشان دهد روانپزشکی مدرن، ادامهی راه کشیشان مسیحیست. او با بررسی دستورالعملهای کلیسا برای اعترافگیری و مقایسهی آنها با متنهای درسی روانپزشکی، نشان میدهد که هدف نهایی هر دو فرایند، حفظ قدرت بر مردم است. در اولی، شخص «گناهکار» است و باید به گناهش «اعتراف» کند تا «رستگار» شود و در دومی مخاطب «بیمار» است و باید مشکلش را «توضیح» دهد تا «درمان» شود. اینجا سیاهچال نیز جای خود را به تیمارستان میدهد. فوکو بر این باور است که ایدهی گناه نخستینِ مسیحیت، با ایدهی بیمار روانی بودن جایگزین شده است. اگر روزی همه گناهکار و برای رستگاری نیازمند کلیسا بودیم، حالا همه بیماریم و برای درمان به روانپزشکان نیاز داریم.
توضیح تصویر: اولین دارالمجانین تهران، دورهی قاجار
حکمرانان اروپایی قرن هجدهم نیز متوجه شدند اگر مردم را تحتفشار قرار دهند و از قدرت خود برای مجازات عمومی و شکنجه سوءاستفاده کنند، مردم بهتدریج شورش خواهند کرد. در نتیجه، کلید قدرت اضباطی این است که مجرمان و در برخی موارد اشخاص دیوانه را تشویق کنند تا خود را افرادی مجنون و دیوانه بدانند. با مجابکردن افراد به اینکه «عادی» نیستند یا به توانبخشی احتیاج دارند، فرد متخصص، در ظاهر بر بیمار با تشخیص پزشکی اعمال قدرت میکند، اما در باطن نیز کاری میکند که مراجعهکننده، از خودش تصویر شخصی بیمار را بسازد. فوکو از این مسئله با عنوان «تکنولوژیِ خودی» یاد میکند که به افراد این امکان را میدهد که یا بهتنهایی یا به کمک دیگران، تعداد مشخصی جراحی بر روی بدن یا ذهن، افکار، رفتار و چگونگی ماهیت وجودیشان صورت دهند تا بدین صورت، شادی، خلوص، خرد، کمال یا جاودانگی قطعی دست یابند. فرد متخصص با زدن برچسبِ دیوانه یا مجنون به یک شخص، فرایند کنترل ذهن بیمار را آغاز میکند. بیماران با تحلیل انتقادی خود، برای ایجاد تغییر رفتار یا شیوهی زندگی خود تلاش میکنند، به این امید که از دید خود یا دیگران، بهبودیافته به نظر برسند.
آیا عاقلم؟ فکر میکنم هستم… فکر میکنم هستم… فکر میکنم هستم…
قدرت در داستان «ترانهای از یخ و آتش» بیشتر در اختیار قدرت حاکم است. قلمروی وستروس سرشار از نزاع بر سر قدرت است. بازی تاجوتخت و نزاع پادشاهان در جریان است؛ اعدامهای عمومی وجود دارد، مثل زدن گردن ند استارک و ریختن فلز مذاب روی سر ویسریس تارگرین. هرچند، مثالهایی نیز از قدرت انضباطی وجود دارد که در آن شخصیتهای داستان در رفتارهای خود تردید میکنند و گاهی اوقات، رفتارهایشان را با توجه به قوانین اجتماعی یا سیاسی دلخواه حکومت تغییر میدهند.
برای مثال، سِر دنتوس بعد از دلقک دربار نامیده شدن، هویت جدید برایش درونی میشود و واقعاً مانند یک احمق رفتار میکند. برخی اوقات، دنتوس با هویت جدیدش زندگی میکند، درحالیکه سوار بر اسب چوبیاش آوازهای بیادبانه میخواند یا وانمود میکند که میخواهد سانسا استارک را گاز بگیرد. در رابطه با دنتوس، شاه جفری این قدرت را داشت که تصمیم بگیرد چه چیزهایی از او بدانیم. هیچ مراجعی به دربار شاه او را بهعنوان سر دنتوسِ شوالیه، نمیشناسد. این برچسبزدن، نه بر اساس حقیقت عینی، که بر اساس نظر ذهنی بود. هویت تحمیلشده بر دنتوس او را به تغییر رفتارش به سمت انتظارات جامعه یا سلطنت تشویق میکند. با توجه به نظر فوکو، «او دیوانه است، چراکه مردم او را دیوانه میدانند و با او به همین ترتیب رفتار میشود. آنها میخواهند تا من مسخره باشم، پس همان میشوم.»
مثال دیگر از قدرت انضباطی در جایی دیده میشود که دنریس تارگرین هویت ذهنیای که به او تحمیل شده است را میپذیرد. همانند نقلقول ابتدای همین مقاله، دنریس مدام در حال شنیدن دربارهی بیماری روانی خاندانش است. به هر حال «هر کودکی این را میداند که تارگرینها همیشه رگههایی از جنون داشتهاند». در موارد متعددی، دنریس کارهای خودش را بر اساس این هویت ساختگی زیر سؤال میبرد. این مسئله، بهویژه پس از مرگ خال دروگو و نزاع افرادش بر سر تصمیمگیری دربارهی ادامهی مسیر دیده میشود. پس از آماده کردن هیزمهای مراسم خال دروگو، «او میتوانست نگاه سنگین افراد قبیلهاش را هنگام برگشتن به چادرش احساس کند… دنریس متوجه شد که افراد تحت امرش فکر میکردند که او دیوانه شده است؛ شاید هم اینگونه بود. خودش هم بهزودی میفهمید.» برادرش را به خاطر آورد و اندیشید که: «ویسریس میدانست چگونه او را مورد تمسخر قرار دادند؛ تعجبی ندارد تا آن اندازه تلخ و عصبانی شد. در نهایت، این رفتار او را به جنون کشانید. اگر اجازه دهم، همین بلا سر من هم خواهد آمد.» هویت شخصی دنریس تحتتأثیر گفتمان غالب دربارهی خاندانش قرار گرفته بود.
آخرین مثال از تأثیر قدرت انضباطی که منجر به جنون میشود، در ارتباط با کاتلین استارک است که در فصل «طوفان شمشیرها»، جیمی لنیستر را آزاد میکند. کاتلین مخفیانه جیمی را آزاد و او را به همراه برین تارت[۳۹] به سمت سرزمین پادشاهان روانه میکند تا در عوض، دختران اسیر استارک، آریا و سانسا را آزاد کند. پرچمداران راب استارک بسیار خمشگین بودند تا زمانی که به قلعهی ریورران[۴۰] رسیدند و سِر دزموند[۴۱] تصمیم کاتلین را به وضعیت روحی او مربوط دانست: «اتفاقات اخیر باید تو را دیوانه کرده باشد… جنون ناشی از غصه، یک مادر دیوانه… دیگران سرانجام درک خواهند کرد.» وقتی کاتلین در اتاق پدر بیمارش نشسته است، از او میپرسد: «پدر اگر مرا گناهکار میدانستی چه میگفتی؟ اگر من و لیسا در دست دشمنانمان اسیر بودیم، تو از ما حمایت میکردی؟ یا تو هم مرا محکوم میکردی و مرا مادری دیوانه مینامیدی؟»
«من حقیقتی را میدانم که جان ارون به خاطرش مُرد.»
ند استارک در زمان وزارتش، متوجه این حقیقت میشود که فرزندان شاه رابرت براتیون در واقع، فرزندان نامشروع سرسی، همسر شاه از برادر دوقلویش، جیمی لنیستر است. او به سرسی اخطار میدهد که پیش از بازگشت شاه رابرت از شکار، به همراه فرزندانش از شهر فرار کند، اما سرسی زمینهی مرگ رابرت را با همدستی پسرعمویش در دادن مقدار زیادی شراب به شاه در طول شکار، فراهم میسازد. شاه رابرت بهشدت زخمی میشود و جفری را بهعنوان جانشین خود انتخاب میکند. اما ند حقیقت را دربارهی سرسی برملا نمیکند و تلاش میکند تا جانشین واقعی شاه یعنی استنیس براتیون را از ماجرا مطلع سازد. سرسی و جفری قدرت را به دست میگیرند و افراد ند را به قتل میرسانند و او را زندانی میکنند. از آن سو، راب استارک برای نجات پدر اعلان جنگ میکند. سرسی به ند استارک وعده میدهد که درصورتیکه به گناهانش اعتراف کند و از راب بخواهد تا دست از قیام بردارد، او را میبخشند و سانسا نیز در امان خواهد بود. با وجود اینکه ند استارک به گناه ناکردهی خویش اعتراف میکند، جفری که حالا پادشاه شده است، در اقدامی جنونآمیز و برخلاف خواست سرسی، دستور میدهد تا گردن او را بزنند. مرگ ند استارک بخشی محوری و اساسی در داستان است.
اعدام ند استارک از سوی تمامی فرماندهان در سراسر قلمروی پادشاهی محکوم میشود. تایوین لنیستر این عمل را دیوانگی و حماقت میخواند و معتقد است که این عمل یعنی اعدام ند، تا نسلهای بعد، خاندان لنیستر را دچار مشکل خواهد کرد. با رسیدن خبر اعدام ند به سرزمینهای شمالی، فرماندهان شمال، به جای حمایت از برادران رابرت، از پیروی از تخت آهنین اعلام استقلال میکنند و با راب بهعنوان شاه سرزمین شمال پیمان میبندند. از طرف دیگر، استنیس براتیون با دریافت نامهی ند مبنی بر مرگ شاه رابرت، بهعنوان پادشاه هفتاقلیم، اعلام حضور میکند و تصمیم دارد تا برای رسیدن به تخت آهنین، هر کسی را که بر سر راهش قرار میگیرد، نابود کند.
همهچیز خطرناک است
آیا هرکس که کاری غیرمنطقی و بیدلیل انجام می دهد، دیوانه است؟ مثلاً کاتلین تصمیم گرفت جیمی را آزاد کند تا دخترانش را نجات دهد. این تصمیم منطقی به نظر میرسد، درحالیکه عشق آریا غیرمنطقیست. از طرف دیگر، ممکن است کسی از روی حماقت یا سادگی تصمیماتی غیرمنطقی بگیرد، مانند اعتماد سادهلوحانهی سانسا استارک به دنتوس که او را به اسارت لرد «پیتر بیلیش[۴۲]» درمیآورد.
منظور فوکو همین است که هر نوع طبقهبندی افراد، باعث ایجاد قدرت میشود. احتمالاً چندان مهم نیست که ما هویت خود را بهعنوان یک دانشآموز، دموکرات یا طرفدار تیم ورزشی خاصی تعریف کنیم؛ چیزی که در این میان اهمیت دارد این است که ما با به کار بردن این عناوین، تعلق خود را به جوامعی با افکار مشابه خود نشان میدهیم. اما زمانی که از موضع قدرت برای طبقهبندی خودسرانهی افراد استفاده میکنیم، درحقیقت بر روی لبهی تیغ راه می رویم. در همین راستا، نقلقول معروفی از فوکو وجود دارد: «مسئله این نیست که همهچیز بد است، اما همهچیز خطرناک است که این الزاماً به معنای بد بودن آن چیز نیست. اگر همهچیز خطرناک باشد، همیشه باید حواسمان جمع باشد.»
جنون و بیماریهای روانی در طول تاریخ، خودسرانه تعریف و درمان شدهاند، پس باید به قدرتی که به یک متخصص اجازه میدهد تا دیوانگی و جنون را تعریف کند، شک کنیم. همانطور که اساس جنون را در فصل «ترانهای از یخ و آتش» زیر سؤال می بریم، باید اساس درک کنونی خود از بیماریهای روانی را نیز زیر سؤال ببریم. درک ما از خطرِ طبقهبندی افراد بهعنوان بیماران روانی بر اساس هنجارهای اجتماعی میتواند از سوءاستفاده از قدرت جلوگیری کند. فوکو میگوید: «نقش من… این است که به مردم نشان دهم از آنچه حس میکنند، آزادتر هستند. مردم حقایق و شواهدی را میپذیرند که برخی از آنها در طول تاریخ و در شرایط خاصی جعل شدهاند و این –بهاصطلاح- شواهد میتوانند نقد و نابود شوند.» در نتیجه، ما باید بهخاطر احتمال خطر سوءاستفاده از آزادی، به حقیقتِ ادعاشده دربارهی بیماران روانی شک کنیم؛ زیرا مرز بین جنون و عقل باریک است. هنگامی که دنریس از روی هیزمهایی پایین میآید که جسد خال دروگو را بر آن گذاشته بود، میری مز دورِ[۴۳] جادوگر فریاد میزند: «تو دیوانهای!» و دنریس پاسخ او را با این پرسش میدهد که: «فاصلهی زیادیست بین جنون و عقل، نه؟» ما میتوانیم بر اساس آنچه دربارهی قدرت و آگاهی در وستروس میدانیم، با اطمینان پاسخ دهیم: «نه!»
پانویسها:
[۱] Chad William Timm
[۲] Targaryens
[۳] King Jaehaerys
[۴] Sir Barristan Selmy
[۵] Daenerys Targaryen
[۶] George R. R. Martin
[۷] Stannis Baratheon
[۸] Robert Baratheon
[۹] The History of Madness
[۱۰] Westeros
[۱۱] Joffrey Lannister
[۱۲] Patchface
[۱۳] Shireen
[۱۴] King’s Landing
[۱۵] Moon Boy
[۱۶] Sansa Stark
[۱۷] Tyrion Lannister
[۱۸] Ser Loras Tyrell
[۱۹] Renly Baratheon
[۲۰] Knight of Flowers
[۲۱] Catelyn Stark
[۲۲] Lysa Tully
[۲۳] Lord Jon Arryn
[۲۴] Grand Master Pycelle
[۲۵] Jaime Lannister
[۲۶]Imp به معنای بچهی شرور و پردردسر
[۲۷] Hallyn
[۲۸] Ilyn Payne
[۲۹] King’s hand
[۳۰] Tywin Lannister
[۳۱] Defiance of Duskendale
[۳۲] Westeros
[۳۳] Khal Drogo
[۳۴] Ned Stark
[۳۵] Ser Gregor Clegane
[۳۶] Lyanna Stark
[۳۷] Harrenhal
[۳۸] sovereign power
[۳۹] Brienne of Tarth
[۴۰] Castellan of Riverrun
[۴۱] Desmond
[۴۲] Petyr Baelish
[۴۳] Mirri Maz Duur
نوشته «به دیوانگی پایان دهید!»: دانش، قدرت و جنون در «ترانهای از یخ و آتش» اولین بار در فلسفیدن پدیدار شد.
29 قسمت